هنوز هم میتوانم تمام آن لذت وحشتناک خواندن کتاب سمفونی مردگان را، به یاد بیاورم . جادوگری قهاری ، با کلمات خویش مرا جادو کرده بود . میتوانستم سردی تمام آن زمستان های طولانی را ، آن قهر و خشم بیش از حد پدر را ، آزادی سلب شده از آیدین را ، ترس و اضطرابی که در تمام زندگی اش تحمل میکرد ، تنهایی و غصه های مادر و تمام آن هراس مستولی بر خانه را احساس کنم . رشته قوی و محکمی که مرا به خانه آنها پیوند میزد ، انگار خانه کودکی های خودم بود که در کتاب تصویر میشد .
همان حس خوفناکی که در جان آدمی میافتد و او را به گوشه ای از انزوا پرتاب میکند تا شاید در آغوش رویاهای از دست رفته اش جان دهد . آیدین را پدر کشت ، خانه کشت ، بازار کشت ، برادر کشت . آیدین ، من بودم ، تو بودی ، ما بودیم ، نسل به خواب رفته ای شدیم که امروزمان این است چرا که ما از ابتدا مرده بودیم و این سمفونی برای ما نواخته میشد ، آری ، سمفونی مردگان .