چون قطرات باران 
در خستگی تنم
رسوخ می‌کنی ،
میمانند ناتمام 
این کلمات لعنتی ،
نه شرحی است بر این حرمان ،
نه توانی است از برای رها کردن ،
تنها ، بهت مانده 
و نیم نفسی .
........
سلاخی شده است جان مردمانی 
که  خو گرفته بودند با خورشید ،
و هیچ نمی‌خواستند 
جز همین دم گرم زندگی 
که جاری می‌شد هر روز به آرامی .
........
جان خسته !
ای جان مقدس !
تاب آور !..
........
خالی دستانم با هیچ پر میشود .