نمیدانم چه کسی درخت گیلاس را کاشته بود ، اما از وقتی یادم هست بود داخل حیاط ، خرداد ماه به بار می نشست و مادر ، سبد سبد گیلاس برای همسایه ها میفرستاد و مربا درست میکرد . زیر درخت ، زیلو پهن میکرد و عصرها کنار درخت ، برای امتحانات خرداد درس میخواندیم و گیلاس میخوردیم ، گیلاسها را مثل گوشواره به گوشهایمان آویزان میکردیم و کودکی ها ، طعم و رنگ شادی میگرفت .
و باز نمیدانم چرا درخت خشکید ، قطع کردند و پدر به جایش درخت انجیر کاشت ، درخت زود بزرگ شد و بعد چند سال به بار نشست ، همسایه های زیادی برای مادر از قدیم نمانده بودند ، خانه های کناری را خراب کرده بودند و آپارتمان های چند طبقه ساختند ، دیگر مادر برای کسی انجیر نمیفرستاد ، اما باز هم اگر هر میهمانی میآمد ، فصل انجیر که بود برایش کنار میگذاشت تا حس بخشندگی که داشت را فراموش نکند . پدر درخت انجیر را دوست داشت ، نمیدانم شاید چون تنها میوه ای بود که استفاده میکرد ، هرس میکرد و آبش میداد . این سالهای آخر اما کم کم توان جسمانی اش کم میشد و کمتر کار میکرد . پدر که آلزایمر گرفت ، درخت هم کم توان شد ، به صورت عجیبی محصول کمتری داد ، پدر که دیگر آلزایمرش شدید شد و در بستر افتاد ، درخت آفت گرفت و سمپاشی هم بیفایده بود ، میوه هایش قبل رسیدن بر زمین می افتادند .
درخت انگار همراه پدر ناگهان پیر شد ، خشکید ، فراموشی گرفت ، میوه هایش را فراموش کرد ، یادش رفت که میوه ها باید کامل شوند ، میانه راه دورشان انداخت ، درخت ، درخت پدر بود ، دست پدر که خشکید ، درخت هم غریب و بی یار شد . درخت ، درخت زندگی بود انگار .