کتاب نام زیبایی دارد ، شاید کمی عجیب ، از خانم لیلی مجیدی ،داستان زنی را روایت میکند که در مراسم ختم پدرش ، دوباره به خانه قدیمی شأن در شمال برمی‌گردد تا با ترسهایش روبرو شود ، و کابوسهای شبانه اش ، او که همیشه در جدال همیشگی با پدرش بوده و آدمهایی را مسبب مرگ مادر و فروپاشی زندگی شان میداند ، اکنون در میان حوادثی قرار میگیرد تا نگاهی دیگر به آنچه گذشته است داشته باشد .
داستان دختری که در هفت سالگی مادرش در دریا غرق می‌شود ، زنی که عاشق مردی است برای تمام عمر ، مردی که نمی‌تواند بچه دار شود و این را شرمندگی خود میداند ، دختر بچه ای که صحنه تصادف پدر و مادرش و مرگ آنها را میبیند ، همه ادمهای داستان هستند و نویسنده سعی میکند تا تمام احساسات این آدمها  ، تاثیر نگاه و نظر و حرف مردم بر زندگیشان را ، به تصویر بکشد .
نثر داستان جالب و زیبا است ، در تمام داستان گذشته و حال به هم پیوند می‌خورند که در ابتدا کمی ارتباط گرفتن با داستان را مشکل میکند اما بعد خواندن چند صفحه از کتاب و غرق شدن در فضای آن ، این ارتباط ، شکل خاصی پیدا میکند . 
این هیولا ، در درون تمام ما زندگی میکند ، هیولاهای حسود ، زشت ، حتی زیبا ، هیولاها که نباید همیشه چهره ای منفور داشته باشند ،از داشتن آنها نترسیم ، هیولای خودمان را هم دوست داشته باشیم ، ما با آنها نیز معنا پیدا میکنیم .