توی ذهنم ، مادری را تصور میکنم که صبح زود ، تلفن خانه اش زنگ میخورد ، صدایی پشت تلفن به او میگوید که فرزندش اعدام شده و دفن هم شده است ، پاهایم سست میشود. قلبم آنچنان میزند که احساس میکنم الان از بدنم خارج خواهد شد ، حفره سیاهی در مقابلم باز میشود و جهان دیگر جز تاریکی نخواهد بود .

چه گذشت بر آن مادر ، چه گذشت بر آن پدر ، چه تاریکی مطلقی در آن خانه ، ریشه دواند از همین امروز ، تاریکی که تا زمان مرگشان با آنها خواهد ماند . 

من اگر آن مادر را می‌دیدم چه می‌توانستم به او بگویم ، هیچ ، مگر میتوان مادر بود و به چنین مادری حرفی زد . 

در خانه ام نشسته ام بر بالین فرزندم که دوباره مریض شده است و در عزای پسری می‌گریم که هرگز ندیده ام و از همین امروز شناخته ام . برای زندگی های نکرده اش ، برای لذتهای تجربه نکرده اش ، برای زندگی ، برای زندگی مقدس که به آسانی از او گرفته شد .

پاهایم فلج شده است از شدت درد و استرس ، نمیدانم با این موج اندوه و خشم چه باید کرد . نمی توانم این حجم اندوه مادران را تحمل کنم ، وای بر مادران ، وای بر مادران .