دستانم سوخته ، 

انگشتان ، تاول زده 

به شعله های جهنده آتشی 

که هستم 

نگاهبانش.

آتش ، بر من مهر می ورزد و 

من بر آتش 

عاشقم .

ما را توان دوری نیست از هم .

همت بسته ایم بر 

نابودی تن.

شعله ها بر من آغوش کشان ، 

مهر خویش را ، با بارانی از گرما ، 

نثارم می‌کنند.

خلق ، تمسخر کنان ، 

گذران مرا ، می‌گیرند بر نیشخند خویش .

من اما ، نابودی خویش را 

نظاره گر ، پاس می دارم آتش ام را .

چرا که من 

نگاهبان جهنم ام.

و آسودگی خویش را 

در آن می یابم .

روحی بیمار که در سوختن خویش . 

می یابد سعادت اش را .