گاهی در ناخودآگاه ، با خودم می‌گویم باید به خواهرم تلفن کنم ، خیلی وقت است صدایش را نشنیده ام ، ناگهان به خود می آیم ، او دیگر نیست تا جواب من را بدهد و من همچنان در جایی از ذهنم ، او را تصور میکنم . نمی‌توانی شدت اندوهی را که در جانم می افتد را تصور کنی .ضربان قلبم بالا میرود و احساس خفگی میکنم . همان حسی که وقت شنیدن خبر درگذشت اش داشتم ، خفگی و خفگی و گرمای غیر قابل تحملی که در تنم حس میکردم . 

نمیخواهم که بپذیرم که رفته است ، دوست دارم به این بازی ادامه بدهم ، در رویای خودم ، او در جایی از دنیا ، سالم و شاد تصور کنم در خانه ای که از تمیزی برق میزند ، با تمام مواد شوینده ای که دوست دارد همیشه در خانه باشند ، در حال لذت بردن از این همه پاکیزه گی باشد .  

اشکهایی که برایش میریزم زمانی که رویا تمام میشود ، سوزاننده است ، انگار فرق دارد با اشک های دیگر ، تمام صورتت را می‌سوزاند ، چشمهایت را پر خون میکند ، مزه تلخی توی دهانت جمع میشود . بازی تمام شده است . یک من بالغ هست که میگوید تمامش کن ، سوگواری ات را کامل کن ، زمان اندوهت را کمرنگ میکند . 

یک من دیگر ، همان من عصیانگر مدهوش ، میگوید به بازی ادامه بده ، او زنده است ، در جایی شاد است ، پس در درونت با او زندگی کن . 

این مکالمات دردناک ، برای همیشه ، تا دم مرگ ، با آدم می ماند ، تنها مرگ است که این چرخه عظیم اندوه را تمام می‌کند .