میگوید :ولنتاین امسال هم کسی برای ما ، خرس و شکلات نخرید ، دیدی . چه حیف !

میگویم :بیا ازکمد دخترها ، هر چقدر دلت خواست خرس عروسکی بردار ، نمیدانم با اینهمه خرس چکار کنم ، شکلات هم خودم برایت میخرم .

سرش را بالا می‌گیرد و میگوید آخه خرس بازی سلدا و سلین ، به چه درد من میخورد ، باید یکی که عاشق آدم هست برایت هدیه بیاورد .

میگویم : تا جایی که من میدانم ، عاشق آدم ، به آدم باید کتاب هدیه کند ، گل بدهد ، یا یک سی دی موسیقی ، یا اصلا هیچی هدیه ندهد ، همین‌که نگاهت کند با مهربانی و با تمام وجودش احساس شادی کند کافی است . اینها که روز ولنتاین تو خیابان دنبال خرید خرس و شکلات هستند مگر همه عاشق هم هستند؟که تو غمبرک زدی که کسی برات هدیه نخریده .

میگوید :تو نمی‌فهمی ، اصلا پیر شدی خودت ، راهبه شدی ، همش میروی پیاده روی ، پادکست گوش میدی ، به درد و رنج مردم گوش میدی ، همش غم ، همش موسیقی غمگین ، معلومه که نمی‌فهمی دنیای جدید آدمها دنبال چی هستند .اصلا خودت را نگاه کن ، همه چیز تو عجیب است ....

مکالمه تمام میشود ، زنی که روبروی من بود در آینه گم می‌شود . سکوت خانه را می‌گیرد ، فنجان قهوه سرد شده ، کتاب شعر فروغ باز مانده روی میز ، روز عشق در خیابان آغاز میشود .