مجنون قصه ، من بودم ، 

تو ،لیلی .

رسم فراموشی ، بلد بودی 

من ، نبودم .

صحرایی نبود برای آوارگی ، 

تنها همین زندگی بود ، 

که میشد آوار بر زنانگی.

دلگیر نبودم از عشق ، از تو ، از زندگی .

سرزمین تن های خسته ، سندان قلب من بود 

پتک در دست تو ، 

من ، فرسوده ، 

در انتظار آخرین ضربه .

داستان ما ، یکی بود ، یکی دیگر هم بود ، 

اما ، بینشان دریا ها فاصله بود .