آدمی نیست که دلتنگ کسی یا چیزی شود . روبروی من نشسته است ، فنجان قهوه‌اش را با ظرافت تمام در دست گرفته و با سرخوشی بسیار حرف می‌زند : به نظرت این عالی نیست که آدم خودش را درگیر هیچ حسی نکند و رها از همه این عواطف دست و پاگیر، زندگی کند، ‌ مثل من، نه بار اندوهی بر دوشم هست و نه حجم دلتنگی برای کسی با چیزی ، ... 

‌میگویم : دلتنگی ، حس مقدسی است ، آدمی که دلتنگ میشود ، نه ضعیف است و نه احمق . تنها آنقدر شجاعت دارد تا از این حس ، صحبت کند . دلتنگ که میشوی ، یعنی چیزی درونت هست برای اینکه هنوز احساسات ناب انسانی را حس کنی ، هنوز روحت ، خالی نشده ، روحت ، خاکستری نشده ، هنوز میتوانی دوست داشته باشی ، محبت کنی ، میتوانی از عشق به آدمها ، عواطف ، فانوسی بیاویزی درون قلبت ، تا درتمام تیرگی های زندگی ، راه را روشن کند . هر چیزی بهایی دارد و بهای عشق هم ، دلتنگی است . ....

چیزی نمی‌گوید ، اصلا نمیدانم گوش داده است یا نه ، فقط دارد به جایی خیره نگاه میکند ، بر میگردم و مسیر نگاهش را دنبال میکنم ، پشت پنجره ، سوسوی چراغها ، رد نگاهش است . 

فنجان را می‌گذارد و بلند میشود و میگوید :اما تنها بودن ، راحت ترین و بی دردسرترین راه زندگی است ، نه در انتظار کسی هستی و نه دلتنگ . راه خودت را می روی و هر چه هست با خودت در سکوت حمل می‌کنی . 

میدانم . به قول سهراب 

آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارون تا ابدیت جاری است .

میرود . خانه خالی میشود ، رد نگاهش به چراغهای روشن خانه های خوشبخت هنوز روی پنجره مانده .