زمین ، رها شده بود . بچه ها ، تمام تابستان را آنجا فوتبال و والیبال بازی می‌کردند ، پاییز و زمستان که میشد ، خاک با باران و برف به توده عظیمی از گل و لایه تبدیل میشد و به راحتی نمیشد از آن گذشت ، گاه حوضچه بزرگی از آب گل آلود ، زمین را می‌پوشاند و تا گرم شدن هوا باقی می‌ماند.

هوا که بهتر میشد گاه تبدیل میشد به محل برگزاری مسابقات کشتی و مراسم عزاداری و .... گاه دستفروشی وسط زمین بساط بزرگی پهن میکرد و با بلندگو همسایه ها را صدا میزد .

سالها داستان زمین روبروی کوچه قدیمی ، همین بود.شایعات زیادی دربارش بود ، اینکه صاحب واقعی زمین از دنیا رفته و زمین بلاتکلیف مانده یا بین وارثین دعوا شده است .یادم نمی‌آید چندین سال بعد تکلیف زمین مشخص شد ، اما یک روز ماشین‌آلات آمدند و شروع به کندن کردند ، کارگران توپ بازی بچه ها با گل کوچیک و تور والیبال را دور انداختند و شروع به ساخت و ساز کردند.

خانه های زیادی در آن ساختند ، دیگر جای خالی در آن نماند .مدت‌های زیادی سرو صدا و خاک و غبار ، کوچه. ا گرفت تا تمام خانه ها ساخته شدند و آدمهای زیادی آمدند و ساکن شدند ، آدمهایی که هیچکدام چیزی از کوچه ما نمی دانستند ، هیچکدام از اهالی قدیم را نمی‌شناختند ، به شکل عجیبی برایمان بیگانه بودند و مزاحم . سالهای بازی در خاک و خل کوچه تمام شد و زمین به خاموشی رفت . آن بچه ها بزرگ شدند و به آدمهای بزرگسالی تبدیل شدند که در راهروهای آپارتمانهای کوچک ، خاموش و خاموش تر شدند .

 برف و گل و لای ، فوتبال با توپ پلاستیکی دو لایه ، آن بچه های پر شور ، آن همهمه های سرشار از زندگی در ذهن زمین باقی ماند . زمین نمی‌میرد ، زمین زنده است