قدیم‌ها ، پاییز زودتر می‌آمد ، اواخر شهریور که شبها خنکتر میشد و صبح ها با لرز از خواب بیدار می‌شدیم ، می‌دانستیم که دیگر وقت مدرسه رفتن است ، کیف و کفش سال گذشته شسته میشد و در یک مراسم مخصوص ، روی بند حیاط آویزان میشد ، کتابهای دوره راهنمایی به بعد را از نوشت افزار میخریدیم و با چسب و پلاستیک جلد میکردیم ، کاغذهای مانده از دفترهای سال گذشته را جدا میکردیم تا بشود کاغذ یادداشت . چیزی نباید از بین می‌رفت یا بلا استفاده می‌ماند ، وسایل از بزرگترها به کوچکترها می‌رسید و این چرخه تا نابودی کامل ادامه داشت ، درخت ها ، مقدس تر از زمان حال بودند و ما ناجیان خاموشی بودیم که باید با حفظ هر کاغذ و مداد ، از میراث زمین دفاع میکردیم . 

مادر گفته بود تکه نان نباید روی زمین بیفتد، اگر افتاد بردارید و بگذارید کنار دیوار ، هر آنچه از زمین می‌رویید مقدس بود .گندم ، که از دل زمین می آمد برای هر خانه ، زندگی بود و باید حفظ میشد ، آنهایی که ذات صحرا نشینی و ایل گردی خودشان را در شهرها هنوز حفظ کرده بودند ، به فرزندانشان ، دوست داشتن زمین ، خاک ، خاک پذیرنده را می آموختند ، برایشان مرگ ، جزیی از فرایند هستی بود و به اندازه تولد ، پذیرفته بودنش. 

مادر زمین شادتر بود از فرزندانش و میراث دارانش. 

ما ، فرزندان زمین بودیم ، ما پاسش می‌داشتیم ، اما اندک بودیم و ناتوان ، صدایمان خاموش بود ، چراغمان کم سو.

اینک شرمساریم ، چرا که نجنگیدیم و نان مقدس را بر زمین انداختیم.