صبح ، مینوشد از پیاله آفتاب ،
می فشاند مهر ، بر لب باغچه .
ایوان گرم میکند ، گلدانهای سفالین رنگ پریده را.
چه تلخی باید باشد در دلنشین صبحی ،
اینگونه که چهره ات ، در ذهن محو میشود .
خنده ات ، صدایت، و مهربانیت،
در راهروهای خالی ذهن میانسالی ، طنین انداز میشود
اوج میگیرد و اندک زمانی دیگر
محو خواهد شد .
عشق را ، گرمای صبح ، پیاله خورشید ، زیبایی آسمان ،
آبیاری نخواهند کرد .
تنها مهر تو میخواست و کلمات ات را ،
دریغ کردی و اینک
خشکسالی
آغاز شد .