نفس به شماره افتاده ، قدم به قدم ، باریکه کوچه زندگی را تاب آوردیم ، 

تا رسیدن به جاده های فراخ ، رو به سوی آفتاب راه گشوده .

دل را بخشیده به تو ، دست هایمان تنها عطر تو میداد و نان و رد پینه بر کف .

چه گیسوان که سفید شد در راه ، چه پاهایی که ناتوان ، چه چشمهایی که نابینا . راه ناهموار ، دل مشتاق اما . تاریکی پیش رو سرخم کرده در برابر ما .

اینک بار بر زمین هموار دشت گذاشته ، آفتاب غروب می‌کند. در برابر چشم ، خالی صحرا مانده و سیاهی زمین سوخته.

پیاله های خالی ، بر زمین افتاده ، پیاله های سرشار از امید رسیدن ، پیاله های عشق ، پیاله های نور ...

دیگر مبارزه را تمام کن.