دیدارِ تو کشت‌زارِ نور است

آهویى بی‌قرار

که از لبِ تشنه‌‏اش

آفتابِ سحر فرومى‌ریزد

 

دیدارت سکوت است

آب‌شارِ پرندگانى که راهِ سپیده را مى‏‌جویند

لیوانى عسل

در کفِ ناخدایى خسته که بوى نهنگ مى‏‌دهد

چایى دم‌کشیده

درست لحظه‏‌یى که از تمامِ دغدغه‌ها فارغ می‌‏شود

 

دیدارِ تو کشت‌زارِ نور است

با بزهایى از بلور

که به‌سوى صخره چِرا می‌کنند

بى‌آن‌که بدانند مى‏‌شکنند

و غبارِ بلور

در روح‌ام فرومى‌پاشند

 

   شمس لنگرودی