زن ، خودش را مچاله کرده است درون صندلی ماشین ، معلق در دنیایی میان خواب و بیداری ، شاید اثرات قرصهایی باشد که میخورد ، اما انگار در جهانی موازی است که آنجا تاریکی حکمفرما است ، زن در این جهان معلق است ، تنها است ، تنها صدای سوتی در سرش طنین انداز است ، صدای که شکنجه اش میدهد همیشه ، زن میخواهد که از صدا فرار کند اما صدا چون جنینی سمج که به رحم مادر چسبیده باشد ، قصد ترک بدنش را ندارد و بدنش را تصرف میکند.
از مراسم ترحیم مردی بزرگسال برمیگردند که ذهنی کودکانه داشته است و سرانجام دنیای پر رنجش پایان یافته است .
مرد دارد برای زن داستان مشابه ای تعریف میکند از آشنایی که دچار سندروم داون بوده است و سالهای پیش در تصادفی از دنیا رفته ، مردی میانسال که روزی در خیابانهای شهرش گم میشود و چون ذهنش ، یارای همراهی ندارد سرانجام در نیمه شب در جاده ای تاریک تصادف میکند .
زن به خود می آید ، اما خودش نیست ، در بدن مردی است که گم شده است ، مردی که ذهنی کودک دارد . ترسیده و مضطرب است ، قیافه های آشنای اطرافیان اش را دیگر نمیبیند ، هیچ چیز برایش آشنا نیست ، در خانه ها ، کوچه ها ، آدمها ، صدایی از دهانش بیرون نمی آید ، قلبش تند تند می زند ، صدای تپش قلبش ، جهان را پر میکند ، ترس تمام مغزش را گرفته است و گرمایی شدید تمام سرش را پر کرده ، انقباضی شدید در عضلات پاهایش حس میکند که به او نیرویی برای فرار میدهد شاید مادرش را بیابد . مادر ، آه مادر ایکاش پیدایت کنم ، ...
زن از نگاه مرد ، بیابان را نگاه میکند ، تاریکی را ، اندوه تنهایی تمام وجودش را پر میکند ، دلش خانه را میخواهد ، شاید خانه همین جا باشد پشت همین تاریکی ، بیشتر میدود ، شاید مادر منتظرش باشد همین جا و بعد ....
دیگر به خانه رسیده اند ، زن از دنیای موازی خویش بیرون می آید ، میشود مادری که باید باشد ، همسری که باید باشد و جهان موازی در درون تاریکی درونش پنهان میشود تا دوباره در فرصتی دیگر دهان باز کند و او را ببلعد .