فروشنده ، کارت را در دستگاه کارت خوان میکشد و از زن ، رمز کارت را میخواهد ، زن ، ناگهان گیج میشود ، در کسری از ثانیه ، در جایی میان تاریکی زمان و مکان گم میشود ، معلق بین تاریکی و روشنایی ، گمشده در راه خانه ، کودکی در جستجوی مادر که ذهنش معلق میشود و تنها گریه سر میدهد ، تمام این احساسات ناگهان ذهن زن را پر میکنند .جواب میدهد :رمز را فراموش کرده ام . فروشگاه را ترک میکند ، بیرون روی نیمکتی مینشیند و اشک هایش سرازیر میشود ، گم شدن بین مکان و زمان ، حسی تلخ که او را یاد پدرش میاندازد ، مردی فرتوت در بستر بیماری که به همسرش التماس میکند او را به خانه خودش برگردانند .
هر چند دکترش به زن این اطمینان میدهد که این گم شدن های زمانی ، تمام خواهد شد ، اما زن ، حس اندوهناک فراموشی را در دهانش حس میکند ، ترسی مداوم برای فراموش کردن خاطراتش ، ارزشمندترین دارایی زندگی هر انسانی ، فراموش کردن عطر شب بوها ، مهربانی دستها ، شور صداها.....زندگی بدون خاطرات ، بدون یادآوری عطرها ، حسها ، اندوهها و شورها ، تاریکی خواهد بود و مرگ.
و زن ، میداند که پایان نزدیک است.
و سرنوشت مشترک بشر این است که گمگشته در گوشه این کهکشان دور افتاده، خرمن تاریکی جهان را در جستجوی بارقه ای خرد زیر و رو کند..