در آینه 

زنی بودی که می‌خندید

با موهای آشفته

و گردنی از بوسه‌ها کبود

در آینه

 مرد خوشحالی بودی

بازگشته از سفری دور‌

به خانه‌ای که زنی منتظرش بوده

 

در آینه 

گرگ نبودی

و دندان‌هایت بوسه‌ها را نمی‌درید

آواز می‌خواندی

و پرنده‌ای هر صبح از گلوی تو بوسه برمی‌داشت

می‌برد برای معشوقش

و عصرها برای تو دعا می‌کردند

 

در آینه فروغ جوانمرگ نمی‌شد 

در آینه شاملو بودی 

و آیدایی برای خانه‌ات داشتی 

وقتی پیر می‌شدی 

داروهایت را سر وقت می‌داد

و وقتی می‌مردی

برایت فاتحه می‌خواند 

 

گریستی

آینه‌ را شکستی

و به تنهاییت برگشتی...

حمید سلیمی