او مادرخواندهٔ ماست و هنوز جوان است. در شبانهروزی "سرود" درس میدهد و از این راه امرار معاش میکند. او روزی چند بار دوش میگیرد و ما به این کارش میخندیم و او نیز میخندد. آدمهای کمی قادرند به دیوانگی خودشان بخندند!
مادرخوانده برایمان تعریف میکرد که طلاق او از همسرش فقط به دلیل یک ناهماهنگی صورت گرفته:
"در طول سه سال زندگی مشترک، شوهرم دروغ نمیگفت امّا کمکم عدم هماهنگی در صدای شوهرم پیدا شد. سردی و بیاحساسی به شیوهٔ حرف زدنش سرایت کرده بود.
تصمیم نهایی برای طلاق، دلیلی بسیار جزیی داشت: شوهرم عصبانی شد، چون لباس پوشیدن من، برای رفتن به مهمانی شام، بیش از اندازه طول کشیده بود. همان وقت فهمیدم که همهچیز تمام شده است. به خودم گفتم زندگی کوتاه است و هیچ دلیلی ندارد این زمان کوتاه را با کسی بگذرانم که اینقدر ناهماهنگی در صدایش وجود دارد.
ایراد زیادی نمیتوانستم از شوهرم بگیرم؛ مگر این صدا، که لطف و محبت از آن گریخته بود و فقط حالت خودمانی بیتفاوتی در آن باقی مانده بود. در مجموع، مسالهای جزیی بود، امّا عشق در جزییات خلاصه میشود و نه در هیچ چیز دیگر.
دختر خانمها! شما جوانید و خوشگل، بهزودی از جنگل درس و مدرسه بیرون میروید و به محوطه روشن زندگی میرسید، در آن فضا میرقصید و اشک میریزید. همهچیز را بهدست میآورید و همهچیز را از دست میدهید، گاهی درست در یک لحظه.
در زندگی میتوان همهچیز را هدیه کرد، مگر یک چیز را( که خواهم گفت)؛ چرا که هدیه کردن زیباترین طریقه از دست دادن است.
آنچه را اکنون به شما میگویم، از مادربزرگم یاد گرفتهام، فقط چند ساعت قبل از مرگش. مادربزرگم زنی روستایی بود و تنها زن کمونیست دهکدهشان. در تمام زندگیاش، بدبختی پشت بدبختی برایش رسید، یک فرزند معلول و فرزند دیگری که نازیها کشتند، بیماریها و بینواییها مثل باران بر سرش میبارید. من آن وقتها سیزده ساله بودم.
از او پرسیدم: مادربزرگ! مهمترین چیز در زندگی چیست؟
جوابش را فراموش نکردم:
دخترم! فقط یک چیز مهم است و آن "شادی" است. شادی! هرگز اجازه نده کسی شادی تو را از تو بگیرد. از آن زمان، من با گفته مادربزرگ زندگی میکنم. در حقیقت، شوهرم هرگز علت واقعی طلاق ما را نفهمید، اگرچه علت سادهای بود؛ وقتی ازدواج کردم، شادی در قلبم بود. امّا طلاق گرفتم چون شادی تهدید میکرد از قلبم خواهد رفت!
📕 دیوانهوار
✍🏽 #کریستین_بوبن