پدر بزرگ ، بخشی بود ، بخشی ها ، نوازندگانی هستند که همراه با ساز خود ، داستانی را روایت میکنند ، فرمی از نقالی ، داستانی با روایتی عاشقانه ، اغلب ، یا مذهبی یا حماسی . پدربزرگ را هیچگاه ندیدم ، اما دوتارش به یادگار مانده بود در خانه ، نقل میشد که هنگام فرار از تصفیه خونین آنسوی مرزها ، تنها دوتارش را همراه داشته است و در نیمه های شب از مرزها ، گذشته و به ایران آمده است . دوتار ، روح پدربزرگ بود و در خانه ما ساکن شد . پدر ، سواد خواندن و نوشتن اندکی داشت ، با همان اندک کلمات خود ، اشعاری را مینوشت و به زبان مادری اش با دوتار میخواند ، خانه پر میشد از حکایت عشاقی چون لیلی و مجنون ، زهره و طاهر و.... داستانهای شفاهی که از نسل های گذشته به پدر رسیده بود ، نتهای اندوه در خانه جاری میشد ، اما شادی خاموشی در آن بود ، شادی دوست داشتن ، شادی عشق ، شادی امید به رسیدن ، ...
پدر ، پسرش را که از دست داد ، دوتارش را کنار گذاشت ، دوتار به گوشه ای سرد و تاریک سپرده شد ، سکوت میهمان خانه شد ، ناگهان موسیقی ، که از پدربزرگ به پدر رسیده بود ، در ذهن پدر تمام شد ، سوگواری آغاز شد .هر نوایی ممنوع شد ، مبادا غم ، که میهمان همیشگی ما شده بود ، خاطرش مکدر شود .
و ما زیستیم در خاموشی ، در سکوت ، در سوگواری ، در اندوه ازدست دادن ، پدر ، به شکنجه خویش ادامه داد ، هیچگاه دیگر تارش را در دست نگرفت ، دوتار پدربزرگ ، پوسید و پوسید و در خاموشی سیاه خانه دفن شد .
در ذهنم ، به دنبال آن روزها میگردم ، صدای پدرم را به سختی به یاد می آورم که با دوتار خویش ، میخواند ، صدایی بم و مردانه و گاه بسیار خشن ، چون طبع بیابانگرد پدرانش ، شادی ، شادی ، شادی .خانه پر از شادی میشد ، زمانی که پدر میخواند ، ترس میان ما ، از خانه میرفت ، سایه سرد و سنگین پدر ، به لطافت نتها ، سبک میشد . موسیقی ، دوتار ، پدر ، عاشقان چشم در راه ، نواهای افسانه ای ، اکنون ابدی میشوند ، در حافظه خانه ، در میان درزهای خانه ، در ذهن من ، در فضا ، در ابدیت مرزها ......
شادی ، شادی ، شادی ، پدر اکنون میتواند به سوگواری ابدیش پایان دهد . زمان آرامش رسیده است .