۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

نور و هوا، در دل تاریکی

وسط راه ، آسانسور ایستاد ، قلب زن سریعتر ، شروع به تپیدن کرد ، دست بچه را محکم‌تر گرفت تا احساس امنیت بیشتری کند . داخل اتاقک تاریک شد و گرم . زن شروع کرد به فشردن دکمه زنگ اضطراری ، ناامیدانه دستش را روی زنگ فشار میداد و بچه را به خودش نزدیک تر میکرد . یکی از ترس‌هایی که همیشه داشت محبوس شدن در یک جای تنگ و تاریک بود ، از خفه شدن بیشتر از هر چیزی میترسید ، شاید برای همین هم داخل استخر تپش قلب می‌گرفت و دچار تنگی نفس میشد و نمی‌توانست ادامه دهد . اینکه از محیطهای بسته و تاریک میترسید شاید به خاطرات کودکی اش برمیگشت ، برادر بزرگترش دست او را می‌کشید و داخل حمام تاریک او را زیر دوش آب سرد پرتاب میکرد ، آب بس محابا روی تنش می‌ریخت و سر دخترک زیر دستهای برادرش ، زیر آب نگه داشته میشد ، نمی‌توانست جیغ بزند فقط احساس خفه گی میکرد ، دست و پا میزد تا شاید رهایی پیدا کند ، سرانجام خیس و مچاله وسط حمام تاریک رها میشد تا تنبیه اش کامل شود ، تمام دنیا پر از آب میشد و دخترک را در خود می‌بلعید ، دختر مچاله درون تاریکی ، نمی‌دانست چرا باید تنبیه شود ، اشک می‌ریخت و اشکها تمام دنیای کوچک تاریکش را پر می‌کردند و او را با خود می‌بردند و در اعماق تاریکی مدفون می‌کردند.

حالا وسط این اتاقک تاریک ایستاده بود و نفسش به شماره افتاده ، بچه را نگاه میکرد ، ایکاش هوای کمتری مصرف کند تا بچه بتواند خوب نفس بکشد ، صدای بچه در نمی آید ، فقط به او چسبیده است ، زن هنوز دستش روی زنگ است ، یعنی در مجتمع بن این بزرگی این وقت صبح ، کسی صدای زنگ را خواهد شنید ، آنتن گوشی همراه قطع شده است و زن نمی‌تواند به شماره اضطراری زنگ بزند ، نمیخواهد کاری کند که بچه مضطرب شود ، با دستش به بدنه آسانسور میزند تا شاید کسی بشنود ، بچه دارد صدایش میزند ، ترسیده است ، شاید هم مادرش را در وضعیت غیر عادی می‌بیند و احساس عدم امنیت بیشتر میکند ، صدای ضربان قلب زن تمام دنیا را پر کرده است ، صدای شرشر آب در حمام تاریک ، گوشهای زن را پر کرده ، دستی او را به پایین ها میدهد و زن احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند نفس بکشد ....

کسی در آن سوی در ، دارد تلاش میکند در را باز کند ، برق آسانسور وصل می‌شود و آسانسور حرکت میکند و در طبقه ای می ایستد ، در باز میشود و زن خودش و بچه را به بیرون پرتاب می‌کند ، هوای تازه به صورتش میخورد و نفسش بالا می آید. رنگ صورت بچه ، پریده است ، بطری آب را به دست بچه می‌دهد ، روی اولین پله می‌نشیند ، پاهایش می‌لرزند و اشکها دیگر امانش نمیدهند ، شاید دارد برای آن دخترک مانده در تاریکی ، اشک میریزد که منتظر است مادرش بیاید و او را با خود ببرد و مادر نمی آید ، شاید برای زنی اشک میریزد که از اتاقک های تاریک میترسد و در انتظار نورو هوای تازه است .

۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مستی بعد از باران

چه شد که ناگاه فروکش کردی در قلبم .

چون بارانی بهاری که به یکباره بدل میشود به آفتابی سوزان ،

زیر پوستم نفوذ کردی و جایی در اعماق خاطراتم گم شدی .

چه شد که کلمات باشکوه در وصف تو ، ناگاه به روزمرگی های همیشگی تبدیل شد و لبخند تو ، به حرکات کش دار یک خاطره .

میدانم که جایی در روحم ، در قلبم ، در دستانم تو را با خود زندگی میکنم ، 

در همین نوشیدن قهوه دم صبح ، یا پیاده روی های طولانی شبانه ، شاید .

 آنچنان با من زیسته ای که دیگر ندانم که من هستم یا تو ام .

توامان خویش ، شادی وصلی که در فروکش خویش نیز ، افسون خوشی های کوچک را پنهان میکند .

اینگونه است که کلمات ، همین کلمات عریان و خشن هر روز نیز ، در وصف تو میتواند در روزمرگی خویش ، به غایت باشکوه باشند ، همین کلمات ساده ، تکراری ، و گاه بیهوده .

توامان من !

دیگر از چه بگویم !

 

۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

نهنگ ۵۲ هرتزی

امروز به آن نهنگ می‌اندیشم. همان نهنگ تنهایی اقیانوس آرام که آوازش فرکانسی بالاتر از آواز نهنگ های دیگر دارد .هیچگاه توسط هم نوعانشان شنیده نمی‌شود ، تنها در دل آبهای دور ، در مسیری متفاوت از نهنگ های دیگر شنا میکند . هیچگاه جفتی نخواهد داشت و سرانجام در تنهایی اعماق اقیانوسی تیره ناپدید خواهد شد. آیا مادرش هم صدای اورا نشنیده است در بدو تولد ، نهنگ تنهای ما ، به چه می‌اندیشند در دنیایی که یکسره سکوت است ، خالی است از آواز هر عشقی .....

.......

ما آن کهنه نهنگ تنهای اقیانوس آرامیم.

صدایمان را نشنیدی 

آواز مان را گوش نکردی 

رها شدیم در سکوت تیره آبهای اقیانوسی تنها.

دفن خواهیم شد سرانجام در اندوه شنیدن آواز تو .

۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در اول اردیبهشت

آفتاب اول اردیبهشت را می‌مانی ، 

دلپذیر و جانبخش.

معجزه ای را مانندی ،

کوچک و بی بدیل در دستان اردیبهشت 

که ناگاه عصری خیال انگیز 

بر می‌انگیزد با عطر یاس و شب بو در بن بست یک کوچه متروکه .

 رگبار بهاری را مانندی ، 

که می خروشد و می‌تازد ، به قهقهه خورشید اما دمی آرام میگیرد و نسیمی میشود لابلای حریر خرمن گیسوان بهار .

هر آنچه که هستی ، 

هر آنچه که می‌مانی برایم ، 

شعله نوری در دلم ، اینگونه ارزشمند ، اینگونه

ارزشمند .

 

۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۵۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی