چه بر سرتان آمد ، ای زنان مغموم توسری خورده دیروز ،
چه شد که چون ریزش بهمن بر صخره های مهیب کوهستانهای سرد ،
ناگاه ، سکوت شکسته ، آوار شدید بر سر زندگی .
آری ، ما آن زنان ساکت مغموم ،
همان اشباح هر روز ،
که تکرار خویش را در گوری به نام زندگی ، دفن میکردند ،
هستیم .
در انفجار تحقیر ، ملالت ، درد ، و خفقان ،
عنان از دست داده ،
آتشفشان خویش را ، بر سر زندگی ، آوار کردیم
نه برای از دست دادن عشقی مانده بود در دلمان ،
و نه امیدی برای شکفتن .
مردگان دیروز ، اکنون از مزار خویش بر خواسته اند ،
تا انتقام تمام شادی های نداشته ، لبخندهای مرده ،
عشق های تباه شده را
با عصیان و جنون ، بگیرند از زندگی ،
چرا که مدیون است زندگی
با تمام نادیده گرفتنهایش ،
با تمام حفره های خالی مانده اش ،
و دستهای خشکیده شده اش.
به خاطر بیاور ما را .
چندی است که مرده ایم .