۸ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یلدا ، پایان پاییز

و تو آخرین هدیه پاییز بودی برایم، 

آن سال که پاییز هنوز سخاوتمند بود و زرد و نارنجی اش ، گرم بود چون آتش.

آن سال ، که پاییز ، غرورش را بخشیده بود بر زمین و هنوز غنچه های کنار نیمکت های سیمانی ، جوانه میزدند در زمین گرم و مغرور.

و تو آخرین بودی 

و تو ابدی بودی 

و تو همه چیز بودی 

و نمی‌دانستی. 

خورشید تابستان بودی ،

عطر شکوفه های گیلاس در بهار ،

و شکوه برف بر تن زمین ، 

تمام در پاییز.

نمی‌دانستی و در یلدا ، با آخرین شعله آتش که خاموش شد در کوههای جوانی ، به زمستان پیوستی 

و زمستان دیگر تمامی ندارد .

آه پاییز سخاوتمند جوانی‌ 

دلتنگ توام.

 

۳۰ آذر ۰۳ ، ۰۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

وانهاده ۲

راهبی ، بر فراز بلندای معبدی ،می‌نوازد زنگی

باد ، بازیگوشانه در بلندی ها، ابرها را می‌جوید .

لطافت تو ،

چون آواز پیچیده در صبحگاه معبدی دور ، مرا در آغوش می‌گیرد.

مراقبه طولانی که سکوت را به حرکت وا می‌دارد و 

زندگی را به تسلیم خویش.

نفس گرمت، در جان ابرها ، باران می‌شود و بر جان دشت ، غوغا. 

در بلندیهای ماتم زده ، ابرهای کهنسال ، بر می‌خیزند و بارور ،می بارند بر کسالت کوه.

اینگونه که تو هستی :

 آرام، صبور ، وانهاده .

 

 

 

۲۹ آذر ۰۳ ، ۱۶:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

پیوند

پیوندی محکمتر از پیوندی زنانه نیست، اتحادی که دو زن ، با شریک شدن در دردها و رنجها ، ایجاد می‌کنند، چهره ای جاودانه به آنها می‌بخشد. آنانی که پیوندهای خونی ندارند اما در کشیدن بار گناهان همدیگر ، چون عیسی که در کشیدن صلیب بر شانه نیز هم ، از هم پیشی می‌گیرند و نخستین سنگ را نه بر دیگری، که بر خویش ، در ابتدا میزنند در قضاوت کردن .

زن برایش می‌نویسد :این سرزمین بدون تو خالی است ، زودتر برگرد تا غصه ها را با هم تاب بیاوریم ، با هم اشک بریزیم ، با هم بخندیم به روزگار لعنتی .

اینکه نمیتوانم در هر لحظه از روز با تو تماس بگیرم من را دیوانه می‌کند. ، نمی‌دانم در روزهایت چه می‌گذرد و چه حس و حالی داری ، بدون تو ، سخت است دوام آوردن، جان من .

و آن دیگری پاسخ می‌دهد:به زودی برمیگردم تا با هم دوام بیاوریم جان خواهر.

 پیوند زنانه ، پیوندی است ابدی ، بار گناهان و شادی ها و غمها را تقسیم کردن و بر جهان تاریک و تیره بیرون خندیدن .

 

۲۹ آذر ۰۳ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

زوال یک خانه

خواهر هنوز زنده است ، رخت شسته است و حیاط پر شده از ملافه های سفید . پدر، زنده و سلامت ، روی صندلی دسته دارش در ایوان نشسته است و حیاط را تماشا می‌کند. 

 مادر چای می‌گذارد و همه در ایوان جمع می‌شوند،  نعناع های مادر ، سر سبز و سر زنده‌اند هنوز ، درخت انجیر به بار نشسته است و دیگر بیمار نیست که میوه هایش آفت بزنند ، درخت گیلاس بچگی ها هم هنوز هست داخل حیاط ، ترکیبی از جوانی و حیات و زندگی در خانه جاری است،  مادر همچنان مطیعانه پدر را ستایش می‌کند .

......

زن از خواب بیدار می‌شود و ناگهان شیرینی رویا می‌رود،  آنها رفته اند. واقعیتی که شبها ناپدید می‌شود و روزها برمی‌گردد.  آنها دیگر زنده نیستند. 

حیاط دیگر انجیر ندارد ، نعناع ها خشکیده اند. مادر پیر و شکسته شده ، حیاط سرد و خالی است و خانه در پوسیدگی و تنهایی و عطر مرگ دست و پنجه میزند .

زوال یک خانه به ترکهای روی دیوار نیست ، با مرگ آدم‌ها و خاطرات ، خانه می‌میرد و زن نیز.

۲۹ آذر ۰۳ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

گمشده

فروشنده ، کارت را در دستگاه کارت خوان می‌کشد و از زن ، رمز کارت را میخواهد ، زن ، ناگهان گیج می‌شود ، در کسری از ثانیه ، در جایی میان تاریکی زمان و مکان گم میشود ، معلق بین تاریکی و روشنایی ، گمشده در راه خانه ، کودکی در جستجوی مادر که ذهنش معلق می‌شود و تنها گریه سر میدهد ، تمام این احساسات ناگهان ذهن زن را پر می‌کنند .جواب میدهد :رمز را فراموش کرده ام . فروشگاه را ترک میکند ، بیرون روی نیمکتی می‌نشیند و اشک هایش سرازیر می‌شود ، گم شدن بین مکان و زمان ، حسی تلخ که او را یاد پدرش می‌اندازد ، مردی فرتوت در بستر بیماری که به همسرش التماس میکند او را به خانه خودش برگردانند .

هر چند دکترش به زن این اطمینان میدهد که این گم شدن های زمانی ، تمام خواهد شد ، اما زن ، حس اندوهناک فراموشی را در دهانش حس میکند ، ترسی مداوم برای فراموش کردن خاطراتش ، ارزشمندترین دارایی زندگی هر انسانی ، فراموش کردن عطر شب بوها ، مهربانی دستها ، شور صداها.....زندگی بدون خاطرات ، بدون یادآوری عطرها ، حس‌ها ، اندوه‌ها و شورها ، تاریکی خواهد بود و مرگ.

و زن ، میداند که پایان نزدیک است.

 

۱۴ آذر ۰۳ ، ۱۲:۴۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

پناهگاه تاریکی

حالا ای آدم ساده ، که در دل تاریکی میزیستی ، 

به اعتماد کدام دست از غار تاریکی خویش ، بیرون خزیدی.

به انتهای تاریکی برگرد.

خورشید مهربان گذشته ، دیگر با آدمیان مهربان نخواهد بود 

برگرد و در سکوت پناهگاه خویش ، پنهان شو.

ای آدم ساده !

ای آدم ساده !

دنیا برای تو همچنان تاریک است .

۱۱ آذر ۰۳ ، ۱۴:۲۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

سفال و عشق

زن ، دارد ظرف درونش را پاک می‌کند، ظرف سفالی با رنگ و لعابی به سبک کارهای میبد یزد ، شبیه همان هایی که فنجانش را هم دارد و قهوه صبحش را در آن می‌ریزد. ظرف دیگر دارد ترک میخورد، سفال ، حساس است به ضربه، سریع ترک می خورد و می‌شکند، شاید یک جور امنیت می‌خواهد برای نگه داشتنش. 

زن نگاه می‌کند به ظرف خالی ، مهربانی های درونش دارد تمام می‌شود، عشق های ذخیره شده ،دارد ته نشین می‌شود ته ظرف و دیگر تهی بیکرانی، دارد حجم ظرف را اشغال می‌کند، خاطرات دیگر نجات دهنده نیست ، عشق باید گاه به وضوح بیاید و بنشیند کنارت و دست ببرد درون قلبت ، ظرف سفالی را بکشد بیرون ، برود لم بدهد درونش ، از آنجا به آدم لبخند بزند و بعد بنشینید کنار پنجره، برایش یک موسیقی پخش کنی و با هم چای بنوشید یا قهوه ، هر کدام خوش‌تر باشد در آن دم .گاه اشکی وگاه لبخندی، چاشنی می‌شود، لحظات ی که به آرامی خواهد گذشت . ظرف پر می‌شود از عطر، از مهربانی، تپش قلب ، گرمای دست ، ...حالا دیگر اما ، ظرف زن خالی است ، سال‌هاست که دیگر خالی مانده‌ و زن دارد با دقت تمیزش می‌کند و اندوه درون ظرف را دستمال می‌کشد، نه اینکه پاک کند، که اندوه ماندتی تر از هر غباری است در این دنیا، بیاید بماند درون دل آدم، نمی‌رود اصلا، اتاق خودش را می‌خواهد و ساکن همیشگی می‌شود. 

زن ، در سکوت ، بدون بغض و شکایت ، کار می‌کند و بعد ظرف را در آغوش می‌گیرد تا شاید اندکی عطر گذشته درونش پیدا کند ، اما ظرف دیگر خالیست و زن می‌داند که تلاشی بیهوده است برای پر کردنش.

می‌گذارد ش داخل قلبش، می‌رود به زندگی درون خانه ای که آشفتگی اشیا در آن بیداد می‌کند، زندگی هرروزه که نشان از حیات دارد ، می‌رود تا جزیی ازجریان مداوم نفس و زندگی شود ، ظرف خالی ته قلب زن، شفاف و صیقل خورده هنوز منتظر است .....

۰۹ آذر ۰۳ ، ۰۶:۴۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

وانهاده

حالا دیگر مرد خانه را ترک کرده بود ، رفته بود شاید برای همیشه . زن در تاریک روشن عصر ، هنوز نشسته بود روی صندلی کنار پنجره و آخرین بازتاب نور خورشید را روی صورتش لمس میکرد .فنجان قهوه مرد ، هنوز روی میز مانده بود با کتابی که برایش آورده و هنوز اولین صفحه اش باز بود ، جایی که مرد آخرین یادداشت اش را به جا گذاشته بود از خودش ، تا ثابت کند که زمانی حضوری واقعی داشته است ، زمانی که زن ، دیگر به زحمت مرد را یادش بیاید ، صدایش را ، لبخندش را و فرم مهربان دست‌هایش را ، با نگاه کردن به کتاب، یادش بیاید که عشق او توهم و رویا نبوده و حضوری واقعی داشته است .

حالا زن که علاقه به ثبت خاطرات دارد با اشیا ، دلش نمی‌خواهد بلند شود و اثرات حضور مرد را از بین ببرد ، شاید بخواهد این میز را ، فنجان های قهوه و ته سیگار های مانده را ، در همین حال رها کند تا حس کند که مرد واقعا در کنارش بوده است .

نمی‌داند از اینکه دیگر شاید هیچگاه نمی‌بیندش ، اشک بریزد یا خوشحال باشد ، خوشحال باشد که عظمت عشقی با شکوه ، به زوال کشیده نشده است ، یا محزون که با رفتن مرد ، روح زندگی اش را با خود برده است.

زن بلند می‌شود ، ناخودآگاه ، فنجان‌ها را جمع می‌کند ، جای خالی مرد دارد خانه را تصرف می‌کند و زن دیگر میخواهد خاطرات را پاک کند ، ساعتی دیگر ، خانه در تصرف خاطرات بعد رفتن اوست و زندگی همانگونه که بود در خانه جاری خواهد شد ، تنها زن ، زن دیگری است ، صبور ، ملایم ، در هم شکسته و گاه وانهاده.

۰۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی