۲۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

آخرین شبانه بهمن ماه

در خاطرم دیگر نیست 

زیباترین کلمات ،

ای آخرین شبانه بهمن !

میخواستم حکایت زیبایی شوی 

از آوازی دلنشین ، 

اما از ذهن راکد ، 

جز تراوش اندوهی نیست 

کلمات تکراری 

که بر کاغذ می‌غلتند 

و زیبایی حکایت مرا 

به تلخی 

فرو می‌برند .

 

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در بهمن ۱۶

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق

- عماد خراسانی
************************************************
چراغهای پشت پنجره های خوشبخت 
سوسو زنان 
درخشان 
فروزان 
راه را برای کدام عاشق در راه مانده 
روشن میکنند ،
آنگاه که تیرگی شب 
در میافتد در بیابان تنهایی 
راه ، پیچان و خواب آلود 
روی فتاده از عاشق 
میفریبش به بیراهه 
به خواب 
به گمگشتگی 
که عاشق همه گمگشته ، همه ناآرام ، همه راز آلوده 
میداند راه را 
قرار گم شده را 
دل به سوسوی چراغی انتظار 
می بندد و فروغ اشک ریخته بر در ،

هزارعاشق گم گشته ، راه نیافته ، خمیده در تاریکی 
در میان رویاهای این شهر 
پشت این چراغهای خاموش پنجره های خواب آلوده 
انتظار میکشند ،
ای ماه به میهمانی شب بیا 
شهر در تیرگی گم گشته 
تو را می جوید .

۲۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانگاهی در بهمن ۱۵

قدم به قدم 

می‌ریزد درد بر راه زیر پاهایم ،

دست میسایم 

بر تنه سپیدار بالا بلندی ،

پیشانی ام بر پوست کشیده اش ،

می‌لغزد باد میان برگهایش 

شانه هایش ، تکیه گاهم،

اینک ای سپیدار پیر آرزوها !

بر این جاده زندگی 

چه بسیار سر خم کرده ای در باد ،

چه بسیار برگ 

پیشکش کرده ای به آفتاب ، به پاییز ، به نیستی 

چه بسیار ، چه بسیار ،

مرا نیز در بر گیر 

در این نوسان مداوم اندوه 

در این جانفشانی قدم به قدم 

در این مسیر ساییده شده جان ،

مرا 

پیشکش کن 

به زندگی 

به زمین 

به همین دم مقدس زندگی !

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

صبحگاهی در بهمن ۱۴

هیچ گاه زندگی را اینگونه سر نبریدند 

در سلاخ خانه خیابان ،

اینگونه که تو را می‌کشند هر روز 

در جانمان 

ای امید مقدس !

آفتاب را انکار می‌کنند 

در هر طلوع 

چرا که توان نابود ساختنش نیست برایشان 

ذرات نور را انکار نتوانند 

تنها شکوفه ها را پرپر می‌کنند 

که بلندای دستانشان 

به نوک شاخه های زیبایی تو می‌رسد 

اما به آفتاب مقدس ، نه .

ای شکوه !ای حیرت !

دوام بیاور دمی دیگر 

شاید که صبح 

در همین نزدیکی 

از خواب بیدار شود .

۲۵ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در بهمن ۱۳

مبتلا میشوم به این حیرتهای مکرر
به این خط کشدار روز 
که تو را میبرد به آن سوی مرزهای جغرافیا 
مبتلا میشوم به همین بیماری ساده دوست داشتن 
به همین بیهوده غوطه ور شدن 
در همین تب و تاب تو .
داروی ترک تو ،
نایاب میشود برایم .

 

۲۴ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در بهمن ۱۲

چای عصرگاه ، چای سیب و به با دارچین و گل محمدی و گیاهان خشک شده دیگری از سرزمین مادری ، آرام آرام دم میکشد .چای عصرگاه در قشنگترین قوری خانه که سفال میبد یزد است و در فنجان سفالی باید نوشیده شود .

تنهایی ، مینشیند روبرویم ، برایش یک فنجان میگذارم و نگاهش میکنم.

به هم خو گرفته ایم ، همدم تمام روزهایی که می‌گذرند ، چه چای ها و قهوه هایی که در کنار هم نوشیده ایم و چه پرچانگی هایی که در موقع آشپزی برای هم گفته ایم.

شب‌هایی که بچه ها بیمارند ، با هم نشسته آیم بالای سرشان و درجه تب سنج در دست خواب مان برده است .

وسط شلوغی و آشفتگی خانه و هیاهوی بچه ها ، با هم موسیقی گوش داده‌ایم ، گاهی اشک ریخته ایم و گاهی لبخند زده ایم.

پیاده روی های طولانی را با هم با لذت تمام کرده ایم . به برگهای آویزان بیدی دست ساییده ایم ، نارنجی روی درخت را بوییده ایم و در زیبایی غروبی با هم محو شده ایم.

آهسته آهسته با هم چای مینوشیم .چای خوردن با دوست ، تند تند نمیشود ، همه چیز باید در نهایت آهستگی باشد ، باید نگاهش کنید ، باید که لبخندش را به خاطر بسپارید ، حرکات چهر ه اش را به یاد بسپارید و در این هم سرایی شاعرانه در لذت غرق شوید.

ای شریک من !

ای جاودانه ها برای تو سروده شده !

از نوشیدن چای ات با من ، سپاسگزارم. ‌

 

۲۳ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در بهمن ۱۱

اینبار که ببینمت 
بر میدارم عینکم را 
وانمود میکنم که نمی‌شناسمت 
می‌نشینم در ایستگاه اتوبوسی به انتظار 
و دور شدنت را مزه مزه میکنم 
اگر باران هم ببارد آن روز 
دیگر حتی برای خیس بودن گونه هایم 
بهانه ای نمیخواهم .
میبینی 
ما چقدر شبیه هم شده ایم .

 

۲۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

کلیدر و خیال

باز خوانی کلیدر را توانستم شروع کنم .
اما افسوس که کلیدر را نمیشود میان شلوغی بازی بچه ها در پارک ، یا میان آشفتگی خانه در شبانگاه خواند .
باید که خواندنش را مانند یک مراسم آیینی مقدس که به جا آوردنش آداب خاص خود را دارد ، به جا آورد .
باید که نشست میان سکوت خانه ، زیر آفتاب رنگ پریده ولو شده داخل اتاق ، کلمات معطر را بلعید با لذت و آهسته آهسته پیش رفت ، با هر سطر آن ، در آن خاک حادثه خیز ، در آن هیجان خفته در زیر آرامش یک ایل ، زندگی مقدس یک سرزمین را از نو زیست .
عاشق شد ، سواره شد ، به خاک افتاد ، زیر آفتاب سوزان تشنه در جستجوی واحه ای ، راه را گم کرد و سرانجام در آغوش درختی در واحه ای ، اندک خنکایی یافت .
نمیدانم آن دخترک هفده ساله که کتاب را در جوانی ناپخته خویش می‌بلعید آیا تمام این حس ها را داشت ؟
آن دخترک ترسان از نگاه سرزنش بار دیگران که متهم اش می‌کردند به دیوانگی و زیاد خواندن ، که در گوشه ای می‌خزید تا در انجماد خانه ، به درون کلمات فرو رود ، با کلمات نفس بکشد و با کلمات به بلوغ نداشته اش برسد !
این احساس را دریافته بود ؟
اکنون که به معصومیت آن دختر نگاه میکنم ، نمیدانم که آیا باید برای از دست رفتنش در این دنیای سخت و ستمگر گریست یا به این زن اکنون ، که دیگر نیازی به هیچ معصومیت ای ندارد برای زیستن ، در همین دنیای سخت زمانه خویش ،بالید .
بگذریم .
به ادامه خواندن بگذرانیم .

۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در بهمن ۱۰

دوست داشتنت ، آرام آرام و آهسته آهسته 

چون نوشیدن چای عصرگاهی ، در خلوت و تنهایی ،

لذت مزه مزه کردن اولین میوه نوبرانه پاییز را 

میماند .

چه لحظه های کشداری 

که معلق میمانند 

میان رویا و توهم 

تا شاید 

زیر دندان واقعیت 

جویده نشوند .

 

 

۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

پاستیل های بنفش

پاستیل های بنفش ، نام کتابی است برای نوجوانان که برای سایرا ، گرفته ام . 

اما هیچ چیز لذت بخش تر از خواندن کتاب ، در زیر نور آفتاب گرم صبحگاه بهمن ، در حال نظاره دو دختر بچه شیطان که در پارک خالی ، مشغول بازی بودند ، نمی‌توانست روز را زیباتر کند .

نویسنده کتاب خانم کاترین اپلگیت است که برای این کتاب چند جایزه هم برده است .

جکسون پسر بچه باهوشی است که با خواهرکوچکترش ، رابین ، پدر و مادر و سگشان زندگی میکند.

پدر او بر اثر بیماری ام اس، کارش را از دست میدهد و روزهای سخت آغاز میشود . مادر در چند جا کار میگیرد و پدر نیز به کارهای ساده تری مشغول میشود اما زندگی سخت تر از چیزی هست که تصورش میرود .

اینجا است که دوران بی‌خانمانی برای مدتی آغاز میشود و جکسون یک دوست خیالی برای خودش پیدا میکند یک گربه بزرگ و سخنگو به نام کرنشا.

حس همدردی عمیقی که در بیان احساسات جکسون در روزهایی که در ماشین زندگی میکردند ، در تمام کتاب مشهود است .

جکسون سعی می‌کند که مانند پدر و مادرش نیمه پر لیوان را نگاه کند اما انگار شانه های یک بچه ، گاه برای تحمل بعضی سختی ها ، بیش ازحد ضعیف است .

زمانی که جکسون دیگر تحمل اش تمام میشود و پدر و مادرش را برای این سختی‌ها مخاطب قرار میدهد اشک در چشمان من نیز جمع شد.

برای تمام آدمها ، روزهایی هست که دلشان نمی‌خواهند به آن روزها برگردند ، روزهای گرسنگی ، کفشهای پاره ، سرما ، آب گرم نداشته ، لباسهای نازک که تاب سرما ندارند ، حسرت کیفهای پشت ویترین ، حسرت تمام کودکی های نداشته ....

دلم میخواست می‌توانستم جکسون را بغل کنم و یک دل سیر برایش اشک بریزم .

جکسون ، کرنشا را داشت تا کمک اش کند تا هر زمان که لازم است تا این مسیر سخت را تاب بیاورد و چقدر خوب هست که آدمها مغز خلاقی داشته باشند تا حتی با یک دوست خیالی ، دوام بیاورند .

 

۱۸ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی