پدر می گوید :چند ساله شبه ، چرا صبح نمیشه . قبلا زیاد صبح میشد الان دیگه همش تاریکی هست . دنیا چقدر عوض شده .
مادر جواب نمیدهد . دیگر از جواب دادن به پدر دست کشیده ، فقط مینشیند کنارش و میگوید: نگران نباش ، همه شبها من کنارت میمانم تا نترسی .
پدر میگوید : اگر صبح شد و من خوابم برد بیدارم کن ، باید بروم سر کار ، خیلی وقته که اینجا دراز کشیده ام ، چرا صبح ها بیدارم نمیکنی .
مادر دستش را میگیرد و قول میدهد که بیدارش کند به محض صبح شدن .
پدر آرام میگیرد و میخوابد .
ایکاش خواب صبح را ببیند و در دنیای رویا ، همه چیز را به خاطر آورد . ایکاش در دنیای رویا ، بشود همان مردی که دوست دارد ، مرد صبحهای زود بیدار شدن و رفتن به سر کارش . ایکاش رویاهای شیرین تری به یاد آورد و به شادی لبخند بزند . لبخند را نیز از یاد برده است . ایکاش برای پدر صبح شود .