پدر ، چندان اهل عکس گرفتن از خودش نبود ، روستا زاده ای جوان ، با طبیعتی سخت و جنگنده بود که زمین و رمه را فروخته و آمده بود به شهر ، تا بچه هایش بتوانند درس بخوانند. استخوان بندی محکمی داشت و مرد کارهای سخت بود . چند عکس از جوانی اش بیشتر نمانده ، داخل عکسی که من از او دارم ، کلاهی به سر دارد مانند تمام مردان آن روزها، کت و شلواری طوسی تنش است و چهره ای آفتاب سوخته که نشان از ذات طبیعت گردش دارد ، خواهرم در بغلش نشسته است و پدر دستانش را دور خواهرم گره زده ، دستانی سخت و محکم . چهره جوان پدر ، برایم آشنا نیست ، چهره ای که من از پدرم میشناسم جا افتاده تر است و ملایم تر ، اما پدر آن روزها در عکس نگاه خشن تری دارد .
مادر کنارش است ، جوان و رنگ پریده است ، نگاهش را حتی از عکاس هم دزدیده است و اندکی به پایین چشم دارد . همان مهربانی و فروتنی همیشگی در صورتش دیده میشود ، عکس بسیار قدیمی است ، حتی لایه ای خاکستری بر روی چهره آدمها ، نشسته است ، زمانی که آن دو اینچنین جوان و قدرتمند در کنار هم بوده اند ، متعلق به قرن های گذشته است ، فرسودگی که من از زمانی که میشناسمشان ، در چهره شأن نیست ، زندگی در عکس پشت چشمهایشان ، شعله میکشد ....
پدرم دیگر نیست ، بعد از سالها گم شدن در زمان و مکان ، ذهنش اکنون آرام گرفته است و روحش شادمانه ، پرواز کرده است .رنج عظیم این سالها دیگر در خاطرش نخواهد بود و هر آنچه که هست شادمانی است و شادمانی ، با روحی جنگنده و جوان .