در بیکرانه دشت رویا ، نسیم میوزد .
دشت خسته ، در خلسه فرو رفته
در نوازش دست نسیم رویا
گیسوان سیاه دخترش را
میزند شانه .
خستگی را
بتکان از تن خاک ، ای دشت سوخته
ریشه ها را
فریاد بزن
تا برگردند به زهدانت
میدهد خورشید نوید باران را .
در بیکرانه دشت رویا ، نسیم میوزد .
دشت خسته ، در خلسه فرو رفته
در نوازش دست نسیم رویا
گیسوان سیاه دخترش را
میزند شانه .
خستگی را
بتکان از تن خاک ، ای دشت سوخته
ریشه ها را
فریاد بزن
تا برگردند به زهدانت
میدهد خورشید نوید باران را .
کوهها همچنان ایستاده بودند
در دشت یخزده
به انتظار آفتاب ،
تا قدم بگذارد بر پهنه آسمان ،
با خنده ای از جنس نور و گرما .
کوهها ،
این بلند قامتان سنگی
که دشت را نگاهبان اند
از ابد تا ازل ،
پیش از هر آدمی .
تنها با سکوت سنگین خود
لبخند زنان
سرود جاودانگی خویش را
پیشکش میکنند بر آفتاب
تا سهم خویش را از ستایش زیبایی
بپردازند .
کوهها
همین سنگی دلان جاودانه،
چه زیبا پیوند می یابند
هر روز با نور و روشنایی
چون من و انتظار و سحر و سپیده .
ما را رها نمیکنی ای اهل نظر ،
دلتنگی ما ، بی دلیل نیست بی شک .
در عالم دوستی ما را ، تنها مگذار
اینگونه که دوستت میداریم ، بی شک .
ای ابرهای شک و گمان
که سایه میافکنید
مدام آسمان زندگی را ،
با این نسیم که میوزد بیگاه
از سوی دشتهای مه گرفته دور دست ،
ما را رها کنید دیگر
تا صلح کنیم با همین مانده احساس
اندکی بعد سحر .
ظهر میشود
آفتاب می رهاند خود را زدست ابر بازیگوش ،
مو فشانده بر بالکن خانه ،
تا که شاید شمعدانی ها را
قرمزی هدیه کند بار دگر .
دست ها پر نور ،
سایه ها محو ،
رنگ شادی مشت مشت بر دیوار میپاشد ،
خورشید .
یاد تو گرم میشود در تن خورشید ،
یاد تو میشکفد در سفالین گلدان دلم
باد میآید ناگاه ،
تیرگی روی تافته بر آفتاب
خورشید دگر نیست میان دل من ،
یاد تو خط خطی و تیره و تار ،
رسم خورشید این نیست .