زنی میمیرد
در سرزمینی دور
همسرش او را در دادگاه خیابان ،
سر میبرد .
هزاران زن
در دادگاه زندگی
خفه میشوند
هر روز ،
و مادران
داغدار
بر مزارشان
گل میکارند .
زنی میمیرد
در سرزمینی دور
همسرش او را در دادگاه خیابان ،
سر میبرد .
هزاران زن
در دادگاه زندگی
خفه میشوند
هر روز ،
و مادران
داغدار
بر مزارشان
گل میکارند .
ای جان رنگ پریده
در همنشینی من با فنجان قهوه عصرگاه
لبخندی بزن
اندک مایه .
آشتی کن
در آغوشم بگیر
جان مقدس !
چه بیراهه ها رفتم من !
آفتاب رنگ پریده عصر گاه
در اتاق جاری میشود
تو گم شده ای میان دود سیگارت
ذره ذره .
خورشید میافتد درون چشمهایت
من هنوز زنده ام آیا ؟
من که گم میشوم
در این ثانیه های پی در پی
در این دود
در این معلق نا تمام ؟
پنجره بسته شده
آفتاب زندانی نیست
درون دستهای تو
آفتاب را حبس نتوان کرد
هیچ گونه
هیچ جا
مثل همین تو
در این زندان اتاق محو شده در دود .
توی ذهنم چند تا غنچه یخ زده هست
زیر باران آفتاب رنگ پریده آذر
یک نفر ، یک روز نوازشان کرد
بی خبر ، مثل یک اتفاق ، مثل یک سادگی بی تکرار.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مجنون آن داستان قدیمی ، منم
در این هزاره نو
نه بیابانی است برای پرسه زدن
نه سرگردانی است برای غرق شدن
تنها منم
و این روزهای تکراری
مجنون داستان های قدیمی !
آرام گیر دیگر
باز خویش بر شانه های من بنه
آسوده بخواب .
این ذرات معلق سپیده دم
در پشت پنجره را
میبینی ؟
برمیدارمشان
انبوه ، انبوه
در بقچه های گلدار خاطره
با ریسمانی از ساقه سبز گیاه
بسته شده ،
کنارم میگذارم
در ته کوچه خاکی این دوست داشتن های مکرر
مینشینم به انتظار
چون تمام زنان عاشق تاریخ،
که ماندند چشم انتظار تو ،
در هر خم زندگی .
لبخند هایم که تمام میشود
اشکهایم
که جاری میشود
دیگر انتظار خودش میداند و خودش
بهت زده ، خالی
دیگر مینشینم
باز به انتظار
که پای رفتن ندارم
و نه نای رفتن .
کنار تو بودم
تمام عمر
تو نمی دانستی .
تو را زندگی کردم
من
تمام عمر .
تو را من لبخند میزدم
هر دم
به هر سو و به هر کوی
تو را من آفریدم
در شعر ، در هر واژه
به هر سوی .
تو را من کاشته ام
در حیاط خانه ام ،
تو را من زیسته ام ،
در باغچه جانم ،
در نوک انگشتانم ،
در بارش سبکبال آفتاب آذر ماه ،
تو نمیدانی هیچ .
و مرا غصه این ، نیست کرد .
شادی !
ای از دست رفته در این سالهای سیاه ،
چگونه بجویمت
در این دم آخرین !
ای خوش نگار ترین کتیبه دنیا !
الفبای وجودت
از کدام ذرات تابناک
میگدازد
که اینگونه
با نبودنت
آوارگانی ، سرگردان ایم
جان بر دوش نهاده
در پی یافتنت
در فراقت
هیچ میشویم .
شادی !
ای امید آخرین
چه تهی شده ایم
از تو .
دوست داشتن تو
باران سرخوش یک عصر تابستان است
که زمین مست میشود
ناگاه
از این پیشکش مهربان آسمان .
دوست داشتن تو
مزه گیلاس درخت کودکی هاست
که کودکان محله را
هدیه میکرد به طعم مهربانی خویش .
دوست داشتن تو
کوچه های گیج پوشیده در یاس
را میماند
یاسهای سفید
یاسهای بی ادعا
یاسهای همیشگی جهان من!
که برای تو معطر میشوند
بی چشم داشتی !.
بهشت زیر پایم از آن تو باد
اگر که بار روی شانه ام را برداری .
اگر این نیروی نامتناهی دوست داشتن را ، این شب زنده داری های مکرر ، این آشفتگی ازلی را برای چند دمی از آن خود کنی .
بهشت من پیشکش تو ، اگر لحظه ای ، غمهای مرا تسکین دهی .
اگر باز این امانت را به دوش توانی کشید
بهشت زیر پای من از ارزانی تو باد .
لحظه ای ، خواب شبانه ای ، بی دغدغه ، به من بده .
دوستت دارم
آنگونه که پرندگان ، صبحگاه
می نشینند آرام بر بازوان درختان چنار بالا بلندی
و نوازش میکنند
آسمان را
به آواز زندگی .
دوستت دارم
آنگونه
که چشمه ها آرام آرام
میدزدند راه از سنگریزه ها
و دست برمیگیرند تا خاک را
نوازش کنند به خنکای خویش .
دوست دارم های تو
لغزیده در پارچه ابریشمی شب
پوشیده در ردای خورشید رنگ پریده بهمن
قطره قطره چکیده در بازوان صبح
آری
اینگونه
سرود ستایش زندگی
جاری میشود
با دوست دارم هایت.