دریا ، خواب ندارد
ساحل ، تنهایی .
آسمان گوشه دنج ندارد
زمین ،همراهی .
فنجان چای روی میز
در تنهایی همیشگی خویش
اسیر مانده
چون من
که چون دریا و ساحل و آسمان و زمین
فرو رفته ام در کابوس خوش نقش و نگاری.
دریا ، خواب ندارد
ساحل ، تنهایی .
آسمان گوشه دنج ندارد
زمین ،همراهی .
فنجان چای روی میز
در تنهایی همیشگی خویش
اسیر مانده
چون من
که چون دریا و ساحل و آسمان و زمین
فرو رفته ام در کابوس خوش نقش و نگاری.
سروی میشوم
بلند بالا در جنگل خیال تو
در بازوان باد
میچرخند بازوانم ،
ریشه در تو
در عمق وجودت کاوش گرانه
سفر میکنم .
سروی هستم
تنها در جهان تو
پاییز را نظاره گرم
سبزم اما هنوز
در خیال تو .
مادرم آشپز ماهری بود ، میگویم بود چون این روزها دیگه دست و دلش به آشپزی نمیرود از شدت اندوه و خستگی از بیماری پدر .
جوانتر که بود با آرد و آب و خمیر غوغا میکرد ، آرد در میان دستهایش میلغزید و خمیری ساخته میشد بینهایت انعطاف پذیر و با آن خوشمزه ترین نانها و بورک ها و ...پخته میشد و خانه بوی زندگی میگرفت .
انگار هر جا گندم باشد و آرد ، زندگی جاری میشود ، سفره های بلند و پهن گسترده میشد و آدمها میآمدند و میرفتند و شوق زندگی در خانه جاری میشد تا حیاط میرفت و چون سیل کوچه را میگرفت و مادر به عادت هر روز ، غذاها را ظرف ، ظرف میفرستاد به خانه همسایه ها که مبادا کسی ، خانم بارداری ، آدم بیماری ، با بوی غذا ، دلش بخواهد و سفره اش بی نان باشد .
آن روزهایی که همسایه ها همدیگر را میشناختند و یار و محرم هم بودند به نوعی .
و این جاست که طعم کودکی آدمها ، با بوی غذاها و مهربانی ها و همدلی ها انباشته میشود .
یادمان میماند که مهربانی کودکی ها چه پررنگ و چه خوش طعم بود ، عطر چای دور همی ، عطر غذا بردن برای بیماری ، عطر سلامی به آشنایی از ته دل ...
مهربانی سخت نیست ، ساده است و بس خوش طعم .
چگونه فراموش میکنی
مرا ،
مرا که جوانی توام
و بلوغ سبز عاشقی ات .
چگونه فراموش میکنی مرا ؟
مرا که گم میشوم میان روزهای پاییزی
در آذر ماه
در زیر نور کمرنگ خورشید رنگ پریده
در میان گلبرگهای یخزده یک غنچه
در کنار یک نیمکت سیمانی .
میدانم
فراموشی خود زندگی است .
خود تو .
هستند نامه های که نوشته میشوند
مچاله شده ، رها شده
در سطل بازیافت
فراموش میشوند.
نامه های که میدانی
شاد نخواهد شد از خواندنشان
لبخند نخواهد زد با دیدنشان.
غم دل را باخود بازگو
نامه ها را خود مچاله کن
مغرور و سر بلند .
در آشپزخانه ،
در بهشت بوها و عطرها و طعم ها
خلق میشوند
بیشک
اشعار جاودانه جادویی زنان درونم.
در میان تلخی قهوه
و عطر تند زنجبیل یک لیوان چای
که قسمت نکرده ام هرگز با تو ،
نورها و شورها
بیتاب اند
در راهروهای خالی خانه
تا عشق قل قل کند روی اجاق
و بهار نارنج ها
لبخند بزنند بر نگاهت .
اگر باز کنی چشمان همیشه بسته ات را .
دالان تاریکی باز میشود در دلم
در انتهای روز .
نه عطر شب بویی است، مست کننده ، و
نه بوی خوش حیاطی آب خورده .
تنها جیرجیرکی آواز میخواند مداوم
در پشت پنجره .
کجای دلم ، ترک برداشته
که ریخته قطره قطره شادی
بر زمین سرد زندگی .
کجا، بلور زندگی
افتاده از دستم ،
تو چون ماهی لغزانی
رها شدی
از دلم .
دالان تاریکی
پایان ندارد .
نور میبارد شبانگاه
در خوابم .
مادر بیدار است در خوابم
در آشپزخانه کوچک و متروکه اش
می پزد عشق با طعم زنجبیل و دارچین ،
میخندد به دیدار ناگاه من
آب میدهد در یک فنجان سفالی ترک خورده بر دستم
در سرزمین مادرم
همه چیز
به نابودی رفته است
تنها او سرپا
ایستاده
در قاب پنجره
چای مینوشند
و لبخند میزند .
آسمان در کجای این جهان تنهایی رنگی دگر ندارد ،
آسمانهای ابری ،
آسمانهای آفتابی،
آسمانهای که روزنه های نور از لابلای درز ابرهای شیطان و بازیگوش اش
میپوشاند غمهای دنیایش را .
تو در کجای دنیایی
آسمان ات رنگ چه دارد
که اینگونه
گم شده ای در زیر سقف بلندش.
آسمان من چرا کوتاه
چرا تاریک و
چرا اینگونه بی رنگ .
دلم آسمان تو را میخواهد .
فراموشی
کمین میکند در خانه
در زیر درزهای دیوار
در کنار شکستگی پنجره
مینشیند
به آرامی
و نگاهت میکند
تا بزداید به هر دم
خاطره ای بس زیبا
و نورانی را .
تا سایه بگستراند
بر پرتو نور کوچکی
که میخزد
هر روز در اتاق تاریک .
اکنون ای آن من !
فراموش میکنم
لبخند ت
و صدایت را
و حس تمام ذرات لذت بخش فضای بین کلمات ات را .