اوایل مادر به اصرار ما میرفت . زن جوانی که هر روز میآمد دم در خانه ،مربی نهضت سواد آموزی بود ، بر حرفش پافشاری میکرد و هر جور شده میخواست مادر را راضی کند تا بیاید سرکلاس . میخواست آمار کلاسش بالا برود و یا شاید هم شیفته این بود که ببیند آدمهایی به سن و سال مادر چگونه میتوانند آموزش ببینند.
دفعات اول ، مادر زیر بار نرفته بود . دعوتش کرد به داخل خانه ، دختر اما نیامد ، داخل حیاط ماند ، زیر داربست انگور نشست و برای مادر حرف زد . در مسجد روبروی خانه ، کلاس تشکیل داده بود ، به ازای هر بزرگسالی که در کلاس شرکت میکرد به او حقوق داده میشد ، از مادر میخواست فقط بیاید و بنشیند سر کلاس ، اگر خوشش آمد یاد بگیرد و اگر دید نمیتواند، دیگر نیاید. مادر میگفت که دیگر از او گذشته است و حال و حوصله اش را ندارد . دختر اما هر روز می آمد و بر آمدن مادر پافشاری میکرد . ما نیز مادر را تشویق میکردیم تا برود تا شاید روحیه اش تغییر کند . بدون اینکه به پدر حرفی بزنیم ، یک روز مادر را راهی کردیم . میدانستیم که پدر همیشه ساز مخالف میزد و مادر را از رفتن منصرف میکرد ، پدر با هر تغییری مخالفت میکرد و مادر همیشه تسلیم خواست پدر میشد . اینبار اما انگار ، دلش میخواست یکبار هم شده ، تجربه جدیدی کسب کند ، بدون رضایت پدر.
......
در روستای کودکی های مادر ، تنها یک مکتب خانه برای پسران بوده ، دختران نیازی به یادگیری نداشتند. مادر از کودکی قالی بافی یاد میگیرد و مهارت زیادی دارد ، اعداد را تا اندازه ای میشناسد و حساب و کتاب را تا جایی یاد گرفته است ،الفبا را اما اصلا نمیشناسد .
مادر که از اولین جلسه کلاس برمیگردد، چشمان بی فروغش ، روشن تر شده است ، لبخندی روی چهره شکسته اش نشسته است، همان چهره پر درد بعد از دست دادن برادر و پسر جوانش . دفترش را بیرون میآورد و با افتخار نشانمان میدهد . اولین حرفی که یاد گرفته است ،آ ، را نوشته و خوشحال است.
مانند کودکی که از اولین روز مدرسه اش برگشته است ، مدام حرف میزند و کتابش را ورق میزند. شوری در وجودش ، میجوشد و زبانه میکشد. سالها تلاش کردیم تا به او خواندن و نوشتن را آموزش دهیم ، اما انگار برای یک مادر سخت است از کودکانش ، خواندن و نوشتن بیاموزد.
حالا مادر به نهضت سواد آموزی میرود ، چند حرف یاد گرفته است ، چند کلمه مینویسد ، هر روز منتظر عصر است تا برود سر کلاس . شادی بی امانی در درونش است ، انگار جادوی کلمات را کشف کرده است ،دیواری که سالهای سال دور خودش کشیده است در حال خراب کردن است ، انگار در پس آن سوگواریهای طولانی ، اکنون زنی دوباره متولد میشود تا با آموختن ، زندگی را از نو تجربه کند .
نیمه شبی در تابستان ، مادربزرگ بعد از سالها بیماری، از دنیا می رود . مادر سراسیمه ، نیمه شب به راه میافتد ، به خانه که باز می گردد ، پیرتر و فرتوت تر شده ، عطش آموختن دوباره در وجودش خاموش میشود ، تشویقش میکنیم تا دوباره به کلاسش برگردد ، عقب مانده است و دیگر توان تلاش کردن ندارد ، مرگ ، دوباره مادر را در مبارزه ای نابرابر شکست داده است و در ازای مرگ عزیزانش ، شور زندگی را از او دزدیده.
مربی ، دوباره برمیگردد تا مادر را راضی کند ، مادر ، اینبار ، دیگر نمیرود تا با او حرف بزند ، ما را میفرستد تا برایش شرایط مادر را توضیح دهیم . مربی بر میگردد ، در حالیکه بسیار از پیشرفت مادر در این سن و سال راضی و شگفت زده بوده ، دیگر میداند که مادر به کلاس بر نخواهد گشت .
شب ، مادر کتاب و دفترش را می گذارد داخل صندوقچه ، جایی که لباسهای پسرش، داخلش هست و روسری مادرش .
سوگواری دیگری فرا رسیده ، زندگی سراسیمه و پریشان ، گم میشود و غبار مرگ ، خانه را می گیرد