۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

آخرین در خرداد

باد، داغ و سوزاننده است ، آفتاب دارد غروب میکند اما سنگینی هوا ، روی سینه زمین است .زن ، میزند از خانه بیرون ، بغض درون گلویش ، دارد خفه اش میکند . میخواهد از بچه ها ، خانه و همه آنچه او را به مادر بودن متصل میکند،فرار کند . 

دلش میخواهد پناه ببرد به جایی ، اما جایی برای رفتن ندارد ، توی کوچه ها و خیابان‌ها ، راه میرود و به حشرات ریز و درشتی کنار جاده نگاه میکند که دیگر از دل زمین گرم بیرون می آیند و به جستجوی شبانگاهی خویش می‌پردازند . آنسوی حصار ، اتوبان است و بیابان ، تنها سکوت صحرا است و گاه صدای ماشینها . جیرجیرک‌ها در هرم گرمای غروب ، شروع به خواندن میکنند و سکوت خالی صحرا را می‌شکنند ، گرما ، نقطه ضعف اوست و غمگین ترش میکند ، صدای بانو هایده که دارد سوغاتی را میخواند در ذهنش جاری میشود : وقتی میایی، صدای پات از همه جاده ها میاد....

زن صورتش را به فنس می‌چسباند و به جاده های دور نگاه میکند ، اشک امانش نمی‌دهد ، در لحظه ای که باد برمی‌خیزد و گرد و خاک صحرا را جاری میکند بر تن حصار ، دیگر زن ، حصار ، صحرا ، جاده و آسمان در هم می آویزند و دیگر جز غبار ، چیزی نمی‌ماند ، جز غبار پیراهن یاری که در جاده ها ، گم شده است و نه پای رفتن دارد و نه گاه برگشتن.

 

۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در خرداد ۳

زیباترین پیله جهان را ، 

بافته بودم از تارهای عشقت ، 

تا جهان ، بودو باد و آب و آتش و جهنم اندوهش ، 

مرا ، کاری نبود جز در جهان خویش ، غنودن در 

روشنایی عشقت.

راهبه دیر تو ، من بودم و من . 

فرسودگی جهان بیرون ، بر ما سازگار نبود و 

هر چه بود ابدیت بود و دیگر هیچ .

زیباترین پیله ها نیز ، 

اما ، 

روزی ترک خواهند خورد . 

سرانجام ، زمان رهایی 

می‌رسد ، 

آب و آتش و آسمان و هوا و خورشید ، 

نوید زندگی میدهند و فرسودن را ، 

جدایی را باید که در آغوش کشید و 

رها کرد پیله ات را .

در زورق مبپیچمت ، در اعماق روحم ، به امانت میسپارمت،

 

پرواز میکنم . 

 

۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

درد دل

گفتم من دوستت دارم، خودخواهانه و فقط به خاطر خودم. من دوستت دارم که خودم یادم برود جهان چه تهی و تاریک است. دوستت دارم که یادم باشد صدای پایی هست که با همه صداها فرق دارد به گوش من. دوستت دارم که باران شوی و بباری و خشک نشوم مثل آخرین درخت در آخرین کویر. دوستت دارم که جهان رنگ بگیرد و باد معطر شود به بوی خوش موهات، دنیا را مست کند و برقصاند. دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم، رهاتر می شوم، آرام ترم، خودم را بیشتر دوست دارم. گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن با همه شراره هایی که دارد، نه حقی برای من ایجاد می کند و نه تعهدی برای تو.

گفتم و گفتم و گفتم، بی هیچ هراسی از این که جز تو که خودت را به نشنیدن زده ای، کس دیگری هم قرار نیست که بشنود.

داشتم می رفتم به سمت زوال، که منزوی از ته گورش با صدای بلند گفت:

بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه !

این داستان به نام تو ، همین جا تمام شد....

•حمید سلیمی

۲۶ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یادبود

تلخ ترین روزها برای همه ، روز از دست دادن عزیزان است . روزهایی که هر سال با نزدیک شدنش ، فاجعه‌ای را دوباره زیست می‌کنی و احساسات بسیار تلخی را بر دوش میکشی و انگار هر سال ، باید دوباره همان اتفاقات را از سر بگذرانی .

شاید از شدت سوگواری با گذشت زمان کم بشود ، اما زخم کاری و عمیقی هست در قلب آدمی که همیشه در حال خونریزی است، در شادترین لحظات آدمی نیز ، با تیر کشیدن آنی ، میگوید که هستم ، با تزریق شادی به تن ، بهبود نمی یابد و همیگشی و ابدی است . 

آنهایی را که بسیار دوست می داریم از دست می‌دهیم و اندوه مرگ در خانه برای همیشه چنبره میزند و خانه را ترک نمی‌کند . داستان زندگی ادامه می یابد ، زمان بر ذهن غبار فراموشی می پاشد اما لبخند مرگ همچنان در آینه ، باقی است .

با یاد و خاطره خواهرم ، مریم که پانزده خرداد ۱۳۹۹ با بیماری سرطان ، در کمال آرامش ما را ترک کرد.

 

۱۵ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

همراه با فیلم

نگاهی به فیلم Virgin mountain(کانال تلگرامی گوشه )

درد تو، درد من است

فوسی، کارگر بخش باربری فرودگاهی در ایسلند است. آدمی خاموش که نمی‌داند در مکالمه چطور باید صحبت را ادامه دهد یا بحث را پی بگیرد. به جایش در ساخت ظریف‌ترین میدان‌‌های جنگ با تانک‌ها و توپ‌های ریز و سربازهای کوچک اسباب‌بازی مهارت شگفت‌انگیزی دارد. در چند متر آپارتمان کم‌نور و سردی سر می‌‌کند که مادرش، زنی بی‌توجه، موی همسایه‌ها را در آن می‌آراید و مرد تازه‌‌ای را هم به همان یک وجب خانه راه داده تا بیشتر با او آشنا شود.
فوسی به جای معاشرت با آدم‌های بیهوده‌گو که به دنبال تمسخر و نقطه‌ضعف همدیگر هستند با کودکان راحت‌تر است. با بچه‌ها طوری رفتار می‌کند انگار مهم‌ترین آدم بزرگ‌های زندگی‌اش هستند، اما برای دیگران، برای بزرگ‌ترها، به نظر سرد و بی‌اثر می‌آید درحالیکه درون پرشور او برای همه آدم‌های زخم‌خورده جا دارد. انگار در دل، آدمی به بزرگی خودش زندگی می‌کند که می‌پرسد، دردتان چیست؟ کجا مشکل دارید؟ آنجا که فکر می‌‌کنید، همه چیز تمام شده، آن نقطه نومیدی، آن نشدنی کجاست؟ بگویید تا درست‌اش کنم. بگویید تا آرزوهایتان را برآورده کنم. دست‌ و دل به ساختن و سبزکردن و زندگی بخشیدن و درست‌ کردن دارد؛ از آن انسان‌هایی که «خیر از میان خرابه درمی‌آورد*» اما خودش در میان خرابه‌های زندگی که دیگران برایش ساخته‌اند، بی‌پناه مطلق است.
 فوسی که یک روز هم به مرخصی نرفته، شیر را به هر نوشیدنی ترجیح می‌دهد، همیشه به یک غذاخوری می‌رود، صبحانه مشخصی می‌خورد، هر شب به رادیوی محلی آهنگ درخواستی سفارش می‌دهد و تنهایی گوش می‌کند، با مرد همسایه در بازسازی جنگ‌های جهانی روی میز کیف می‌کند و عاشق وسایل و‌ اسباب‌های کنترل از راه دور است، بالاخره یک‌روز تغییر می‌کند. بیشتر آدم‌ها از تغییر می‌ترسند، چون به همان که هستند، انس گرفته‌اند و هراس دارند حتی یک قدم از عادت‌هایشان فاصله بگیرند، اما فوسی، مرد عادت‌های روزمره، درست روزی تغییر را می‌پذیرد که زنی افسرده وارد زندگی‌اش می‌شود؛ زنی که ثبات ندارد و روی مرز باریک سرخوشی و پژمردگی راه می‌رود، عاشق گل و گیاه است ولی در کامیون حمل زباله و بازیافت کار می‌کند. زنی تنها که هر لحظه یک حال دارد و امکان همدلی با او دشوار است، ولی فوسی با آن دل بزرگ‌ که انگار منتظر جا دادن آدم‌های آزاردیده است، این زن درمانده فسرده را می‌پذیرد. نمی‌داند چطور با او صحبت کند یا چطور با پیشنهادهای هیجانی‌اش روبه‌رو شود و چطور با او همراهی کند، اما با آن حجم از مهری که در خود حمل می‌کند، سخت‌ترین تغییر زندگی‌اش را می‌پذیرد و از دنیای محافظه‌کارانه‌‌اش به خاطر انسانی دیگر فاصله می‌گیرد و مثل یک زیردریایی آرام اقیانوس را می‌شکافد و جلو می‌رود برای کمک به ماهی کوچک زخمی. برای مهربانی‌کردن. و عجیب است که در این مسیر، تازه خود را پیدا می‌کند. در راهی که برای کمک به انسانی پریشان در پیش گرفته، به خود کمک می‌کند، خود را می‌شناسد و تازه می‌فهمد تنهایی درد نیست، بلکه درمان این دنیای پرهیاهوست که برای تنهایان برنامه‌ای ندارد. درمان است تنهایی وقتی همه دردهایشان را در تنها نماندن‌هایشان پنهان می‌کنند، در جمع‌ها، در تلاطم‌ها و شلوغی‌ها.

کانال تلگرامی گوشه 

فیلم: فوسی، داگور کاری، ۲۰۱۵، سینمای ایسلند. 
Film: Virgin Mountain (Fúsi), Dagur Kári, 2015. 
@gooshe
.
*نقل‌قولی از ابراهیم‌ گلستان

۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شعرهای تکراری

تمام این شعرهای تکراری ، 

برای این است که قلب تو بلرزد و 

نلرزید . 

تمام این نجوای نت ها ، تمام آهنگ واژه ها، 

برای این است که ....

و تو هیچ .

 مبارزترین جنگنده تاریخ 

نام می‌نهم خویش را ، 

که می‌جنگم برای هیچ .

که زندگی من در این جنگ نابرابر ، معنا می یابد .

تا بدانم که هنوز ، زنده ام ، 

جهان من ، جهان آبی درخشان نیست .

جهان من ، 

تالاب های به ِگل نشسته ، کویرهای خاموش ، جنگلهای سوخته .

و تنها جنگنده جهان ، که هنوز امید دارد

   به تو .

 

۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در خرداد ۲

رهایت نکردم ، 

رهایت نکرده بودم ، .هیچگاه ، 

دمی که بدرودم گفتی ، 

چون جوانه ای ، که امیدی به روییدنش نیست ، 

کاشتمت در قلبم ، 

سرپناه دادمش با روح ، 

نوازشش با اشک ، 

آفتابش ، گرمای قلبم.

امید دادمش به شکفتن ، به ریشه دار شدنش. 

رهایت نکردم. ساقه شکسته !

که جان من بودی و امید من .

اکنون آرام گرفته ام ، 

در پناه تو ، 

گلستان وجودم ،

از آن توست .

 

۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دختران حوا ،بخش دوم

اوایل مادر به اصرار ما می‌رفت . زن جوانی که هر روز می‌آمد دم در خانه ،مربی نهضت سواد آموزی بود ، بر حرفش پافشاری میکرد و هر جور شده میخواست مادر را راضی کند تا بیاید سرکلاس ‌. میخواست آمار کلاسش بالا برود و یا شاید هم شیفته این بود که ببیند آدمهایی به سن و سال مادر چگونه می‌توانند آموزش ببینند. 

دفعات اول ، مادر زیر بار نرفته بود . دعوتش کرد به داخل خانه ، دختر اما نیامد ، داخل حیاط ماند ، زیر داربست انگور نشست و برای مادر حرف زد . در مسجد روبروی خانه ، کلاس تشکیل داده بود ، به ازای هر بزرگسالی که در کلاس شرکت میکرد به او حقوق داده میشد ، از مادر میخواست فقط بیاید و بنشیند سر کلاس ، اگر خوشش آمد یاد بگیرد و اگر دید نمی‌تواند، دیگر نیاید. مادر می‌گفت که دیگر از او گذشته است و حال و حوصله اش را ندارد . دختر اما هر روز می آمد و بر آمدن مادر پافشاری میکرد . ما نیز مادر را تشویق میکردیم تا برود تا شاید روحیه اش تغییر کند . بدون اینکه به پدر حرفی بزنیم ، یک روز مادر را راهی کردیم . می‌دانستیم که پدر همیشه ساز مخالف میزد و مادر را از رفتن منصرف میکرد ، پدر با هر تغییری مخالفت میکرد و مادر همیشه تسلیم خواست پدر میشد . اینبار اما انگار ، دلش میخواست یکبار هم شده ، تجربه جدیدی کسب کند ، بدون رضایت پدر.

......

در روستای کودکی های مادر ، تنها یک مکتب خانه برای پسران بوده ، دختران نیازی به یادگیری نداشتند. مادر از کودکی قالی بافی یاد می‌گیرد و مهارت زیادی دارد ، اعداد را تا اندازه ای میشناسد و حساب و کتاب را تا جایی یاد گرفته است ،الفبا را اما اصلا نمی‌شناسد . 

مادر که از اولین جلسه کلاس برمیگردد، چشمان بی فروغش ، روشن تر شده است ، لبخندی روی چهره شکسته اش نشسته است، همان چهره پر درد بعد از دست دادن برادر و پسر جوانش . دفترش را بیرون می‌آورد و با افتخار نشانمان میدهد . اولین حرفی که یاد گرفته است ،آ ، را نوشته و خوشحال است. 

 مانند کودکی که از اولین روز مدرسه اش برگشته است ، مدام حرف می‌زند و کتابش را ورق میزند. شوری در وجودش ، می‌جوشد و زبانه می‌کشد. سالها تلاش کردیم تا به او خواندن و نوشتن را آموزش دهیم ، اما انگار برای یک مادر سخت است از کودکانش ، خواندن و نوشتن بیاموزد.‌ 

حالا مادر به نهضت سواد آموزی میرود ، چند حرف یاد گرفته است ، چند کلمه می‌نویسد ، هر روز منتظر عصر است تا برود سر کلاس . شادی بی امانی در درونش است ، انگار جادوی کلمات را کشف کرده است ،دیواری که سالهای سال دور خودش کشیده است در حال خراب کردن است ، انگار در پس آن سوگواری‌های طولانی ، اکنون زنی دوباره متولد میشود تا با آموختن ، زندگی را از نو تجربه کند . 

نیمه شبی در تابستان ، مادربزرگ بعد از سالها بیماری، از دنیا می رود . مادر سراسیمه ، نیمه شب به راه می‌افتد ، به خانه که باز می گردد ، پیرتر و فرتوت تر شده ، عطش آموختن دوباره در وجودش خاموش میشود ، تشویقش میکنیم تا دوباره به کلاسش برگردد ، عقب مانده است و دیگر توان تلاش کردن ندارد ، مرگ ، دوباره مادر را در مبارزه ای نابرابر شکست داده است و در ازای مرگ عزیزانش ، شور زندگی را از او دزدیده.

مربی ، دوباره برمیگردد تا مادر را راضی کند ، مادر ، اینبار ، دیگر نمی‌رود تا با او حرف بزند ، ما را میفرستد تا برایش شرایط مادر را توضیح دهیم . مربی بر میگردد ، در حالیکه بسیار از پیشرفت مادر در این سن و سال راضی و شگفت زده بوده ، دیگر میداند که مادر به کلاس بر نخواهد گشت .

شب ، مادر کتاب و دفترش را می گذارد داخل صندوقچه ، جایی که لباسهای پسرش، داخلش هست و روسری مادرش . 

سوگواری دیگری فرا رسیده ، زندگی سراسیمه و پریشان ، گم میشود و غبار مرگ ، خانه را می گیرد

 

 

۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در خرداد

ای گنجینه پنهانم !

در اعماق اقیانوسهای نیلگون ، 

چه بسیار ، در جستجوی تو ، 

ناامید و سرگردان ، 

بازگشته اند.

روح خویش را ، بخشیده ام 

تا به دست آورمت، 

جسم خویش را ، فرسوده .

تا در هوای تو ، نفس کشم ، 

ریشه از هر خاکی، برکنده، 

بر بال هر نسیم، آویخته ، 

آواره زمان ، گشته،

اکنون در اعماق اقیانوس 

دفن می‌شوم 

با

گنجینه ام . 

 

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شعری از شمس لنگرودی

اگر گنجشکی تازه بالی

در شعر کوچک من لانه کن ..

اگر آفتابی تازه زادی و راه را نمی شناسی

در آسمان خانه ی من پرسه زن ..

اگر توفانی و دریاهایت کوچک اند

در بستر من شعله ور شو ..

ای بادپا که دسته کلید دریاها در دست توست

صندوق قدیمی را باز کن

و نقشه ملاحان گمشده را به من ده،

ببین چگونه مرواریدها تکثیر می شوند

بر آتش مژگان من ...

#شمس_لنگرودی

۰۳ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی