۱۱ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

تنهایی دم مرگ

آدم‌ها، به شکل وحشتناکی تنها هستند ،حتی اگر صاحب خانه و خانواده باشند، همسر و فرزندان یا همراهی دیگر در کنارشان، چرا که در تجربه های ویژه زندگی‌شان، باید به تنهایی زندگی کنند ، آدم‌ها در تحمل درد تنها هستند ، در زمان بیماری یا اندوه ، درد کشنده را به تنهایی چون تجربه منحصر به فرد باید خود بچشند ، تجربه ای که باز گویی آن برای دیگران، بیحاصل است ، تنها خود فرد می‌داند که چه بر او گذشته است و چه تجربه دردناکی را از سر گذرانده، همین احساس در تجربه های دیگر زندگی هم وجود دارد ، تجربه شادی ، لذت ، خشم .....تو گویی ما آفریده شده ایم که چون ماشینی، احساسات مختلف را در خود فرو بریزیم و سرانجام‌ زهوار دررفته و بازیافتی ، به پایان برسیم.

سخن گفتن از تمام احساسات و شرح و بسط آنها، نمی‌تواند به تمام معنی ، آنچه هر انسانی آن را در خود حس کرده است به دیگران منتقل کند ، حس‌ها از هر آدم به آدمی دیگر ، در واقع تنها به سخن می آید و از زیستن آن حس ، سخنی نیست .

در نهایت آدمی در آخرین تجربه خویش ، مواجهه با مرگ نیز تنهاست، راهی که خود باید آن را طی کنی و در مسیر آن مدام از خود می‌پرسی که آیا ارزشش رو داشت ؟ارزش تمام آن سختی ها و دلشکستگی ها، آن اشکها و مرارت ها که برای زندگی کشیده شد ؟

آدمهایی که رهایشان کردیم ، یا دشمنشان داشتیم ، آدمهایی که دوستشان داشتیم ، آیا هر کدام انتخاب درستی بود ؟

تنهایی دم مرگ ، همان تنهایی است که باید با آن خو بگیریم، از آن نترسیم، دوستش بداریم ، عزت و احترامش کنیم و چون صاحب مجلس بر سر دلمان بنشانیمش، دیر یا زود با او تنها می‌شویم، فقط ما و او .

فقط او .

۲۹ دی ۰۳ ، ۱۵:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

سیم آخر

شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجاره ای بیش نیست بده بستانی کنند و بگذرند در حالی که اگر عقاب وار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است . قمارخانه ای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمی افتد فقط گاهی امکانش را پیدا می کنی آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی آن هم اگر دست آخر را ببازی و بزنی به سیم آخر.

 

عزیز دلم می دانی سیمِ آخر چیست؟ همه خیال میکنند که سیم ساز است حتی یک نوازنده بی سواد روی صحنه زد به سیم آخر تارش گفت: این هم سیم آخر ! اما سیم آخر یعنی وقتی میرفتند قمار سکه زرشان را که می باختند ، جیبشان را میگشتند آخرین سکه سیم را هم به قمار میزدند. می زدند به سیم آخر ، به امید بردن همۀ هستی ، یا به باد دادن آخرین سکه نیستی.

 

عباس معروفی

 

۲۹ دی ۰۳ ، ۱۵:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

خدا نگهدار آقای نبوی دوست داشتنی

خبر شوکه کننده است: ابراهیم نبوی ، طنز پرداز معاصر ، به زندگی خویش پایان داد. 

او که زمانی ، خنده و شادی را به نسل ماتم زده ما، هدیه میداد، سرانجام در اندوه و افسردگی به پایانی دردناک رسید.

تمام آن سالهایی را به یاد می آورم که روز آنلاین ، اخبار روزانه را همراه با باقی مطالبش، برایمان ایمیل میکرد و گل سرسبد تمام مطالب آن نوشته های ابراهیم نبوی بود که حال دلمان را بهتر میکرد و به یاد می‌آورد که هنوز هم هستند استعدادهای بی نظیری که می‌توانند با قلم جادویی خویش معجزه کنند .

حالا در این آخرین روزهای دی ماه ، مرد قلم طلایی ما ، آخرین مطلب خود را نگاشته است ، اینبار نه شادی که به مرثیه ای عظیم. 

آسوده بخواب آقای نبوی دوست داشتنی، شاید دنیای دیگری باشد که در آن لازم نباشد غم وطن داشته باشی و داغ تبعید.

آرام بخواب مرد جادویی ، آرام بخواب. 

۲۷ دی ۰۳ ، ۱۵:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دی ماه با حمید سلیمی

در آینه 

زنی بودی که می‌خندید

با موهای آشفته

و گردنی از بوسه‌ها کبود

در آینه

 مرد خوشحالی بودی

بازگشته از سفری دور‌

به خانه‌ای که زنی منتظرش بوده

 

در آینه 

گرگ نبودی

و دندان‌هایت بوسه‌ها را نمی‌درید

آواز می‌خواندی

و پرنده‌ای هر صبح از گلوی تو بوسه برمی‌داشت

می‌برد برای معشوقش

و عصرها برای تو دعا می‌کردند

 

در آینه فروغ جوانمرگ نمی‌شد 

در آینه شاملو بودی 

و آیدایی برای خانه‌ات داشتی 

وقتی پیر می‌شدی 

داروهایت را سر وقت می‌داد

و وقتی می‌مردی

برایت فاتحه می‌خواند 

 

گریستی

آینه‌ را شکستی

و به تنهاییت برگشتی...

حمید سلیمی

۲۳ دی ۰۳ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

پرش نور

هفت ساله است ، زیبا، لجباز و یک دنده و بیش از حد ظریف و شکننده. می‌گوید:مامان ، خودت را در آینه نگاه کن ، ببین چقدر زیبایی، آخر چطور تو رو دوست نداشته باشم .

نور ، راه خویش را از لابلای تاریکی خانه می یابد، از میان پرده های ضخیم، خودش را پرت می‌کند داخل اتاق، زن را در برمی‌گیرد، مهربانی را می‌بخشد بر او ، قلبش را بوسه میزند و فانوس درونش را روشن می‌کند و می‌رود. 

مادر، دخترک را بغل می‌کند و می‌گوید: مادر بودن تو لذت زیادی دارد ، میدانستی؟.

دخترک و مادر ، تبدیل به یک تن می‌شوند، درست به مانند جنین و مادر ، در یک شکل واحد از عشق و مهربانی ، در یک برش از زندگی ، تیرگی ها می‌رود و آن دو به شکل قاب عکسی از نیرویی والا و قدرتمند در هم تنیده می‌شوند. مادر ، ریشه های خودش را بر جنین می‌بخشد تا همواره در او رشد کند و با او زندگی دوباره را تجربه کند و جنین ، مشت ، مشت عشق را بر دهانش می‌گذارد تا بر بستری از نور ، آماده شود برای ورود به دنیای تاریک و تلخ بیرون .

 

۲۲ دی ۰۳ ، ۰۷:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

غبار آلوده در دی ماه

و چون رودی که در نیمه راه ، می ایستد ، 

نیمه جان و کدر ، 

آلوده بر بستر خاک ، 

خشکیده ایم بر زمین زندگی .

لبخند تو ، سو سو زنان، در دوردست آرزو ، به فراموشی می‌رود و

زندگی نیز هم.

اینگونه که رودها بر دل خاک، مدفون می‌شوند،  

بی نام ، بی نشان، 

ما نیز هم در بستر خاطرات تو ، 

غبارآلوده، دفن می‌شویم. 

شاید که رهایی در مرگ است و دیگر هیچ. 

 

۲۱ دی ۰۳ ، ۱۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

هر دو در نهایت می میرند

آدام سیلورا، در کتاب "هر دو در نهایت می‌میرند "،دنیایی را تصور می‌کند که قاصدین مرگ ، به آدم‌ها در روز آخر زندگی‌شان، زنگ میزنند و این پیام را به آنها می‌رسانند که امروز آخرین روز زندگی شماست. توماس و متیو ، هفده و هیجده ساله، هر دو در یک روز این تماس را دریافت می‌کنند، مادر متیو در روز تولدش درگذشته است و متیو هجده سال گذشته را با پدرش زندگی می‌کرده که در روز آخر زندگی متیو ، در بیمارستانی در کماست. روفوس ، خانواده اش را در یک تصادف ماشین و پرت شدن در دریا، از دست داده است و در یک مرکز نگهداری نوجوانان‌، زندگی می‌کند. 

آنها در روز آخر زندگی‌شان، از طریق اپلیکیشن دوست یابی برای روز آخری ها ، با هم آشنا می‌شوند و تصمیم می‌گیرند که روز آخرشان را به ماجراجویی بگذرانند، به مرکز جهانگردی مجازی بروند، در یک کلاب آواز بخوانند ، با آدمهایی که دوستشان دارند ملاقات کنند، در مرکز ، آخرین لحظه ات را زندگی کن ، تجربه ای ماجراجویانه داشته باشند و ......

در پایان روز ، متیو و روفوس دیگر آدمهای اول صبح نیستند ، در حالیکه از داشتن دوست جدید و تجربه های تازه به هم افتخار می‌کنند هر کدام باید به تنهایی با مرگ خویش روبرو شوند. 

آنها شجاعت مواجه شدن با ترسهایشان را در روز آخر، به جای ماندن در مکانی امن و سپری کردن زمان در ترس برای مواجهه با مرگ ،را به دست می‌آورند و روزی را به معنای واقعی زندگی می‌کنند.

۱۷ دی ۰۳ ، ۱۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ

نویسنده :لئو تولستوی

ترجمه:سروش حبیبی

ناشر:نشر چشمه

رمان با مرگ ایوان ، شروع می‌شود، زمانی که خبر مرگش توسط خانواده اش در روزنامه اعلام می‌شود و همکاران اش از آن باخبر می‌شوند و چه بسا از اینکه مرگ متوجه آنها نشده و ایوان را با خود برده خشنود .

ایوان ، صاحب منصبی که در کار اداری خویش دقیق و بسیار پر تلاش است، همواره در گمان خود ، انسانی شایسته و آبرومند است ، او خانواده‌ای دارد که از قاب بیرونی خوشبخت به نظر می آیند، منزلی مجلل و کاری شایسته و دولتی.

هر چند ایوان ، سالها بود که آسایشی در منزل با همسرش نداشت و پناه بردن به کار و مجالس شبانه با دوستانش ، راهی فرار برایش بود ، اما همواره نگاهی که به خویش داشت مردی صاحب خانواده و آبرومند بود .

تا اینکه زندگی او در سه ماه دستخوش تغییری عظیم می‌شود، دردی شدید در پهلوی خود احساس می‌کند، یکبار هنگام آراستن خانه ، از صندلی به زمین افتاده است ، نزد پزشک می‌رود اما احساس می‌کند که چندان جدی گرفته نمی‌شود، ابتدا ایوان سعی می‌کند تا درد را انکار کند ، آن حس دیوانه کننده که توان او را تحلیل می‌برد، اما زمانی که دیگر نمی‌تواند به کارش ادامه دهد ، میفهمد که خطر در کمین اوست ، مرحله بعد مشورت با پزشکان دیگر است ، حتی چنگ زدن بر شمایل مقدس .

داروهایش را به دقت می‌خورد به امید اینکه شاید آن حس تلخ ، بهبود یابد ، اما زمانی که در بستر می‌افتد در میابد که باید تسلیم شود ، او که همواره در مقام قدرت با زیردستانش بوده اکنون از اریکه قدرت خویش پایین آمده و به فرودست تبدیل می‌شود. 

خشم شدیدی از خانواده اش که به زندگی روزانه خویش می‌پردازد و او را جدی نمیگیرنددر دلش شکل می‌گیرد.با آنها به تندی برخورد می‌کند و آنها را از خود می‌راند. 

در نهایت در درون خویش ، تنها با آن درد ، به پرسش نهایی می‌رسد:پس آنهمه تلاش برای چه بوده ، آیا عمری که گمان میکرده است به شایستگی زندگی کرده ، در گمراهی گذرانده است؟

آنچه که ایوان را به تسلیم نهایی وامی‌دارد در واقع زمانی است که ندای درونش به او پاسخ می‌دهد که زندگی شایسته ای نداشته است .

لحظاتی که مرد محتضر، با خود در جدال است تا روشنی واقعی را دریابد و راه نهایی را پیدا کند و یه رهایی برسد ، لحظاتی است که اطرافیان او را ، در بستر مرگ بی هوش می‌یابند. 

تاثیرگذارترین سطور کتاب ، مکالمه نهایی ایوان با خویش است آنگاه که پرده ها فرو می‌افتند و او خود را به شفافیت در میابد و تلخ و جانگداز است که در پایان دریابیم که عمری که گذشته است‌ بیهوده بوده و گمان ما بر شایستگی ما ، توهمی بیش نیست.

رمانی کوتاه و بسیار ارزشمند در مواجهه با مرگ و دست شستن از زندگی .

 

 

 

 

۱۵ دی ۰۳ ، ۱۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

خشم خدایان

نمیدانم کدام دست ، ناگاه، خاموش کرد شعله فانوس را 

همان فانوس آویخته بر درگاه خانه 

که زنی ایستاده بود هزاران سال ، به انتظار. 

شاید باد خشمگین نیمه شبان، یا قهر خاموش خدایان از این صبوری هزارساله زن، که به درگاه خدایان نبود و برای انسانی، فقط.

شاید دستی به اشتباه، یا به دشمنی ....

راه تاریک را در شب کس نمی‌داند و مسافری نخواهد امد،

اینگونه بود که تو راه را پیدا نکردی و زن خاموش در دل تاریکی ، قلبش را به آتش کشید ، شاید که راه تو را روشن نگه دارد و آخرین شعله زندگی اش ، در شبانی سرد ، خاموش شد .

اکنون خدایان!

آرام گیرید که آخرین عشق اساطیری زمین ، به خشم و کینه ، در قلب زنی ، خاموش شد .

اکنون شمایید حاکمان زمین تا خشم و نفرت بکارید و حکمران مطلق شوید.

 

 

 

 

 

۱۳ دی ۰۳ ، ۰۷:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به نام پدر

ته مانده مدادهای سیاه را برای پدر نگه می‌داشتند. پدر مداد را می‌گذاشت پشت گوشش و هنگام خط کشی و اندازه گیری روی چوب از آن استفاده میکرد، اندازه مداد ، باید کوچک می‌بود تا پشت گوش بماند.

پدر خواندن و نوشتن نمیدانست، مکتب رفته بود و خواندن قرآن را می‌دانست. اعداد و ریاضیات را در کارش یاد گرفته بود، هندسه را بلد بود و دنیای اشکال و حجم و اشکال فضایی را می‌دانست.

ذهنی خلاق داشت که اگر چه تعصبات تاریکش، آن را به بن بست می‌کشید، اما گاه که جوانتر بود و دوتار در دست میگرفت، ناگهان نبوغ زیادی از او که هیچگاه استادی در موسیقی نداشت ، سر می‌زد، شعرهایی می‌سرود که با دوتار ، به شکل زیبایی هم نوا می‌شدند و شادی را برای لحظاتی به خانه می‌آورد. 

اما در اغلب اوقات سایه تاریکی از خشم ، نسبت به هر آنچه که نمی‌پسندید روزخانه را تیره و تار می‌نمود.

کارگاهش، از بوی سپیدار، پر میشد ، همه چیز می‌ساخت، صندلی و چهارپایه و میز کوچک ، تا کمدهای بزرگ پایه دار .

آن زمان که هنوز جنون ام دی اف، بازار را پر نکرده بود ، برای خودش شهرتی داشت ، با نقوشی زیبا ، کمدها را تزئین می‌کرد و تقارن و هماهنگی را به بهترین شکل در رنگها رعایت می‌کرد. هنری که بدون داشتن آموزشی، در ذهنش شکل می‌گرفت و به چوب ، جانی دوباره میداد.

شیشه های رنگی را با هارمونی ویژه ای در همه جای کار ، قرار میداد .کارهایش ، رنگ زندگی به خانه ها میداد و نور و رنگ به تاریکی پستو ها و انباری ها می بخشید. 

پیرتر که شد ، کار کساد شد . مردم کمد دیواری می‌خواستند و قفسه هایی از جنس های جدید .

پدر نمیتوانست خودش را به روز کند ، زندگی او با خاک اره و سپیدار ، گره خورده بود ، به ساختن صندلی و میزهای کوچک هم قانع میشد و کار را تعطیل نمی‌کرد، اما در جنون سرعت پیشرفت بازار ، کم می آورد و ساعتها در دکان می‌نشست، بدون آنکه سفارشی داشته باشد .

پدر تسلیم نمیشد ، هر روز در همان ساعت همیشگی به سر کارش میرفت، به امید آنکه سفارشی دیگر بگیرد و کاری انجام دهد.

سپیدار ها در زمین‌های دور میخشکیدند و امید پدر نیز روز به روز ، به نا امیدی بدل میشد .

سرانجام ، در کسادی بازار ، پدر تسلیم شد .تسلیمی در سکوت و بهت زدگی . 

پدر قبل از آنکه در بستر بیماری بیفتد ، در بستر نا امیدی خویش ، بستری شده بود و هیچ کس این را نمی‌دانست که مرگ تدریجی یک مرد با مرگ ابزار و دست‌هایش اتفاق می‌افتد.

حالا مدادهای زیادی در خانه مانده‌، هنوز ، به عادت گذشته ، برای پدری که نیست ، مداد جمع می‌شود .

تل مدادهایی که باید بر تن جوان سپیداری نقشی می‌آفرینند در بیهودگی و پوسیدگی یک خانه ، اصرار بر ماندن می‌کنند تا یاد پدر در خاطره خانه باقی بماند.

۰۶ دی ۰۳ ، ۱۴:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی