ته مانده مدادهای سیاه را برای پدر نگه میداشتند. پدر مداد را میگذاشت پشت گوشش و هنگام خط کشی و اندازه گیری روی چوب از آن استفاده میکرد، اندازه مداد ، باید کوچک میبود تا پشت گوش بماند.
پدر خواندن و نوشتن نمیدانست، مکتب رفته بود و خواندن قرآن را میدانست. اعداد و ریاضیات را در کارش یاد گرفته بود، هندسه را بلد بود و دنیای اشکال و حجم و اشکال فضایی را میدانست.
ذهنی خلاق داشت که اگر چه تعصبات تاریکش، آن را به بن بست میکشید، اما گاه که جوانتر بود و دوتار در دست میگرفت، ناگهان نبوغ زیادی از او که هیچگاه استادی در موسیقی نداشت ، سر میزد، شعرهایی میسرود که با دوتار ، به شکل زیبایی هم نوا میشدند و شادی را برای لحظاتی به خانه میآورد.
اما در اغلب اوقات سایه تاریکی از خشم ، نسبت به هر آنچه که نمیپسندید روزخانه را تیره و تار مینمود.
کارگاهش، از بوی سپیدار، پر میشد ، همه چیز میساخت، صندلی و چهارپایه و میز کوچک ، تا کمدهای بزرگ پایه دار .
آن زمان که هنوز جنون ام دی اف، بازار را پر نکرده بود ، برای خودش شهرتی داشت ، با نقوشی زیبا ، کمدها را تزئین میکرد و تقارن و هماهنگی را به بهترین شکل در رنگها رعایت میکرد. هنری که بدون داشتن آموزشی، در ذهنش شکل میگرفت و به چوب ، جانی دوباره میداد.
شیشه های رنگی را با هارمونی ویژه ای در همه جای کار ، قرار میداد .کارهایش ، رنگ زندگی به خانه ها میداد و نور و رنگ به تاریکی پستو ها و انباری ها می بخشید.
پیرتر که شد ، کار کساد شد . مردم کمد دیواری میخواستند و قفسه هایی از جنس های جدید .
پدر نمیتوانست خودش را به روز کند ، زندگی او با خاک اره و سپیدار ، گره خورده بود ، به ساختن صندلی و میزهای کوچک هم قانع میشد و کار را تعطیل نمیکرد، اما در جنون سرعت پیشرفت بازار ، کم می آورد و ساعتها در دکان مینشست، بدون آنکه سفارشی داشته باشد .
پدر تسلیم نمیشد ، هر روز در همان ساعت همیشگی به سر کارش میرفت، به امید آنکه سفارشی دیگر بگیرد و کاری انجام دهد.
سپیدار ها در زمینهای دور میخشکیدند و امید پدر نیز روز به روز ، به نا امیدی بدل میشد .
سرانجام ، در کسادی بازار ، پدر تسلیم شد .تسلیمی در سکوت و بهت زدگی .
پدر قبل از آنکه در بستر بیماری بیفتد ، در بستر نا امیدی خویش ، بستری شده بود و هیچ کس این را نمیدانست که مرگ تدریجی یک مرد با مرگ ابزار و دستهایش اتفاق میافتد.
حالا مدادهای زیادی در خانه مانده، هنوز ، به عادت گذشته ، برای پدری که نیست ، مداد جمع میشود .
تل مدادهایی که باید بر تن جوان سپیداری نقشی میآفرینند در بیهودگی و پوسیدگی یک خانه ، اصرار بر ماندن میکنند تا یاد پدر در خاطره خانه باقی بماند.