پناهگاه تاریکی

حالا ای آدم ساده ، که در دل تاریکی میزیستی ، 

به اعتماد کدام دست از غار تاریکی خویش ، بیرون خزیدی.

به انتهای تاریکی برگرد.

خورشید مهربان گذشته ، دیگر با آدمیان مهربان نخواهد بود 

برگرد و در سکوت پناهگاه خویش ، پنهان شو.

ای آدم ساده !

ای آدم ساده !

دنیا برای تو همچنان تاریک است .

۱۱ آذر ۰۳ ، ۱۴:۲۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

سفال و عشق

زن ، دارد ظرف درونش را پاک می‌کند، ظرف سفالی با رنگ و لعابی به سبک کارهای میبد یزد ، شبیه همان هایی که فنجانش را هم دارد و قهوه صبحش را در آن می‌ریزد. ظرف دیگر دارد ترک میخورد، سفال ، حساس است به ضربه، سریع ترک می خورد و می‌شکند، شاید یک جور امنیت می‌خواهد برای نگه داشتنش. 

زن نگاه می‌کند به ظرف خالی ، مهربانی های درونش دارد تمام می‌شود، عشق های ذخیره شده ،دارد ته نشین می‌شود ته ظرف و دیگر تهی بیکرانی، دارد حجم ظرف را اشغال می‌کند، خاطرات دیگر نجات دهنده نیست ، عشق باید گاه به وضوح بیاید و بنشیند کنارت و دست ببرد درون قلبت ، ظرف سفالی را بکشد بیرون ، برود لم بدهد درونش ، از آنجا به آدم لبخند بزند و بعد بنشینید کنار پنجره، برایش یک موسیقی پخش کنی و با هم چای بنوشید یا قهوه ، هر کدام خوش‌تر باشد در آن دم .گاه اشکی وگاه لبخندی، چاشنی می‌شود، لحظات ی که به آرامی خواهد گذشت . ظرف پر می‌شود از عطر، از مهربانی، تپش قلب ، گرمای دست ، ...حالا دیگر اما ، ظرف زن خالی است ، سال‌هاست که دیگر خالی مانده‌ و زن دارد با دقت تمیزش می‌کند و اندوه درون ظرف را دستمال می‌کشد، نه اینکه پاک کند، که اندوه ماندتی تر از هر غباری است در این دنیا، بیاید بماند درون دل آدم، نمی‌رود اصلا، اتاق خودش را می‌خواهد و ساکن همیشگی می‌شود. 

زن ، در سکوت ، بدون بغض و شکایت ، کار می‌کند و بعد ظرف را در آغوش می‌گیرد تا شاید اندکی عطر گذشته درونش پیدا کند ، اما ظرف دیگر خالیست و زن می‌داند که تلاشی بیهوده است برای پر کردنش.

می‌گذارد ش داخل قلبش، می‌رود به زندگی درون خانه ای که آشفتگی اشیا در آن بیداد می‌کند، زندگی هرروزه که نشان از حیات دارد ، می‌رود تا جزیی ازجریان مداوم نفس و زندگی شود ، ظرف خالی ته قلب زن، شفاف و صیقل خورده هنوز منتظر است .....

۰۹ آذر ۰۳ ، ۰۶:۴۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

وانهاده

حالا دیگر مرد خانه را ترک کرده بود ، رفته بود شاید برای همیشه . زن در تاریک روشن عصر ، هنوز نشسته بود روی صندلی کنار پنجره و آخرین بازتاب نور خورشید را روی صورتش لمس میکرد .فنجان قهوه مرد ، هنوز روی میز مانده بود با کتابی که برایش آورده و هنوز اولین صفحه اش باز بود ، جایی که مرد آخرین یادداشت اش را به جا گذاشته بود از خودش ، تا ثابت کند که زمانی حضوری واقعی داشته است ، زمانی که زن ، دیگر به زحمت مرد را یادش بیاید ، صدایش را ، لبخندش را و فرم مهربان دست‌هایش را ، با نگاه کردن به کتاب، یادش بیاید که عشق او توهم و رویا نبوده و حضوری واقعی داشته است .

حالا زن که علاقه به ثبت خاطرات دارد با اشیا ، دلش نمی‌خواهد بلند شود و اثرات حضور مرد را از بین ببرد ، شاید بخواهد این میز را ، فنجان های قهوه و ته سیگار های مانده را ، در همین حال رها کند تا حس کند که مرد واقعا در کنارش بوده است .

نمی‌داند از اینکه دیگر شاید هیچگاه نمی‌بیندش ، اشک بریزد یا خوشحال باشد ، خوشحال باشد که عظمت عشقی با شکوه ، به زوال کشیده نشده است ، یا محزون که با رفتن مرد ، روح زندگی اش را با خود برده است.

زن بلند می‌شود ، ناخودآگاه ، فنجان‌ها را جمع می‌کند ، جای خالی مرد دارد خانه را تصرف می‌کند و زن دیگر میخواهد خاطرات را پاک کند ، ساعتی دیگر ، خانه در تصرف خاطرات بعد رفتن اوست و زندگی همانگونه که بود در خانه جاری خواهد شد ، تنها زن ، زن دیگری است ، صبور ، ملایم ، در هم شکسته و گاه وانهاده.

۰۷ آذر ۰۳ ، ۱۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عشق ، متبرک باد نامت

عشق، فرزند زیبای همخوابگی لذت و رنج است. دل که می بندی، انگار افتاده باشی در خارستان، هر دم باید به دردهای تازه عادت کنی، بی آن که خسته شوی یا دلت بخواهد دردها تمام شوند. با هر نفسی، بیشتر دوستش داری و می دانی بس نیست. انگار که خلق شده باشی برای خواستن او، او که گاهی اصلا نمی داند چه پریشانی برای هر لبخندش. 

عشق، سالی بارانی با چارفصل جنون است. غرورت را مثل شیشه می شکنی و رویش می رقصی و به زخمهای تن و دلت افتخار می کنی. که اصلا غرور به چه دردی می خورد اگر نشکند به پای یار؟ بقیه دردکشیدنت را می بینند و نمی دانند در چه خلسه ای گم شده ای. نمی دانند اختیار به دست خودت نیست. و تو لال لالی، که حرفی نداری با جماعت عاقلان... 

عشق، پرستشگاه زیبایی است. وقتی کسی را دوست داری، از خودت بیشتر خوشت می آید. زیباتر می شوی. صبح ها در آینه به روی ماه خودت خودت لبخند میزنی، انگار خبر داری که تمام آمدنت به این مدار مدور غمناک، همین بود که دوست داشتن را یاد بگیری، بی منت و بی توقع. 

عشق، عشق، عشق. لبخندی بی دلیل، وسط جلسه کاری خسته کننده. نوشتن اسم کسی، روی کاغذ یادداشتهای روزمره. پیدا کردن اسمی، روی تابلوهای نئونی مغازه های شهر. ضبط کردن صدایی و بارها و بارها شنیدنش. بغض کردن با هر ترانه دلچسب. گریستن روی شانه امن بالش، خندیدن سر به سر باد. رقصیدن با تمام درختهای سرو در پاییز. روباه شدن برای شازده کوچولو، اهلی و رام و مهربان و غمگین. راه رفتن با گربه های بی خواب خیابان، نیمه شبهای سرد. زیستن، شبیه باد، بی قرار و بی آرام. پرندگی، در تمام دشتهای دور. شوق آتش شدن، در تنانگی ناممکن. غزل شدن بر لبان روزگار. ماندن بر بلندای صلیب علاقه، با لبخند و تاج خارِ دوری بر سر. آدم بهتری شدن، به تاوان عمر. باهار شدن در پاییز به برکت لبخندی، برف شدن در چله تابستانِ دستهای کسی. 

متبرک باد نامت ای عشق، که هر روز روز توست......

#حمیدسلیمی

۱۶ آبان ۰۳ ، ۰۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

بافته ، مبارزه و امید

«بافته» داستان جنگیدن و تسلیم نشدن است . داستانی است درباره تسلیم تقدیر نشدن ، تغییر سرنوشت و پیدا کردن هویتی نو .

خانم لایسیتیا کولومبانی ، در رمان بافته ، زندگی سه زن از سه نقطه مختلف جهان را روایت میکند .زنانی تشنه آزادی.

اسمیتا در هند ، از طبقه دالیت است ، مردمانی غیر قابل لمس که پست ترین طبقه اجتماعی را دارا هستند .اسمیتا چون تمام زنان نسل خویش ، به جمع کردن فضولات انسانی روستا در کوچه ها و خانه ها میپردازد ، اما او در ذهن خویش زنی آزاده است که آرزوی زندگی بهتری برای دخترش دارد ، آرزوی تحصیل و آزادی.

جولیا ، زن دوم ، در ایتالیا ، همراه پدرش ، کارگاهی دارد که به جمع آوری موهای زنان می‌پردازند و کلاه گیس درست میکنند .بعد از حادثه تصادفی برای پدرش ، میفهمد که کارگاه در حال ورشکستگی هست . 

سارا ، وکیلی موفق در کانادا است ، زمانی که در اوج موفقیت و قرار گرفتن در راس امور شرکت حقوقی است میفهمد که سرطان دارد .

سه زن از سه نقطه مختلف ، که در موقعیتی بغرنج ، باید تصمیم بگیرند ، بمانند و سرنوشت خویش را بپذیرند یا مبارزه کنند و سرنوشت‌ را تغییر دهند ، زندگی این سه زن در جایی به هم گره میخورد و بافته میشود .

اسمیتا با دخترش لالیتا ، از روستا می‌گریزد تا به جایی دور پناه ببرد ، جولیا برای نجات کارگاه تصمیم سختی میگیرد و سارا برای نجات زندگیش ، زنی دیگر میشود ، زندگی آنها بدون آنکه بدانند چون سه رشته مو ، در جایی به هم گره میخورد و زیبایی را برایشان خلق می کنند ، اتحادی زنانه شکل می‌گیرد و جهانی نو خلق می‌شود.

 

 

 

۱۵ آبان ۰۳ ، ۰۹:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تویی

این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟!

یعنی تو باور می‌کنی؟!

شمرده‌ای؟!

کی شمرده است؟!

جز سیاست‌مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟!

باور نکن نارنجی..

باور نکن سبزآبیِ کبودِ من...

باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی

"بقیه تکراری‌‌اند"

 

•عباس معروفی

۱۴ آبان ۰۳ ، ۱۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

پایان یک زن

حالا زن نشسته کنار پنجره و فنجان قهوه اش را مزه مزه میکرد و به آسمان تیره پشت پنجره نگاه میکرد .

خانه در آشفتگی عصری پاییزی ، در حال غرق شدن بود و زن میان فنجان‌های قهوه و سیگارهای ناتمام نیز.

ظرفهای نشسته و کتابهای واژگون شده ، لباسهای نشسته ، اتو نشده ، غبار روی میزها و صندلی ها ، نشان از زنی میداد که دیگر نمی‌خواهد به داستان یک زندگی ادامه دهد . آشفتگی میان درزهای خانه در حال ریشه زدن بود و زن می‌دانست که به زودی در کام پوسیدگی خانه ، فرو خواهد رفت ، چون گوری که برای او کنده شده بود تا به راحتی در آن سقوط کند و بدون هیچ تقلایی تسلیم گردد.

حالا بسته سیگار تمام شده بود و آخرین فنجان قهوه نیز هم . زن دیگر آخرین کار خویش را به اتمام رسانده بود و دیگر می‌توانست با قرصهایی که در روکشهای زیبا در کنارش بودند به خوابی عمیق فرو رود و دیگر به هیچ نقشی در این زندگی ادامه ندهد ، آنجا که نقابها می افتند و دیگر نمی‌خواهد نه زن باشد نه همسر ، نه مادر ، نه دختر ....نه هیچ دیگر.

میخواهد که تنها همه چیز در همین لحظه پایان یابد و دیگر تلاشی برای لحظه ای دیگر نیز هم .

حالا آشفتگی ، ساقه های خویش را بر تن زن پیچانده بود و او را چون مادری مهربان ، در آغوش می‌گرفت و می‌فشرد .

فشار دستان مهربانی که ناگاه به خشونتی عظیم تبدیل می‌شدند و نفس را به شماره می‌انداختند . 

از پشت پنجره خانه ، زنی می‌نمود که نشسته و بیرون را می‌نگرد ، اما تنی سرد شده بود که با آشفتگی ، به زندگیش پایان میداد . آنهایی که ازکوچه می‌گذشتند او را مانند تندیسی می‌دیدند که آرام و باشکوه در کنار پنجره خانه ای خوشبخت به کوچه می‌نگرد.

زنی که از نگاه دیگران همیشه همین بود :آرام ، صبور ، حوشبخت ...‌

و حالا نقاب برداشته شده و زن دیگر به خواست خویش به نمایش مسخره زندگی پایان داده بود.

زنی که میخواست همیشه خودش باشد اما....

 

۰۹ آبان ۰۳ ، ۱۷:۱۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دلتنگی با شمس لنگرودی

دوست دارم 

در این شب دلپذیر 

عطر تو

چراغ بینایی من شود 

و محبوبه شب راهش را گم کند .

دوست دارم 

شب لرزان از حضورت 

پایش بلغزد 

در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند

و خنده آفتاب دریا را روشن  کند .

اما نه آفتاب است و نه ماه 

عصرگاهی غمگین است 

و من این همه را جمع کرده ام 

چون دلتنگ توام  ....

 

محمد شمس لنگرودی

 

 

۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

در جهانی موازی

زن ، خودش را مچاله کرده است درون صندلی ماشین ، معلق در دنیایی میان خواب و بیداری ، شاید اثرات قرص‌هایی باشد که میخورد ، اما انگار در جهانی موازی است که آنجا تاریکی حکمفرما است ، زن در این جهان معلق است ، تنها است ، تنها صدای سوتی در سرش طنین انداز است ، صدای که شکنجه اش میدهد همیشه ، زن میخواهد که از صدا فرار کند اما صدا چون جنینی سمج که به رحم مادر چسبیده باشد ، قصد ترک بدنش را ندارد و بدنش را تصرف می‌کند.

از مراسم ترحیم مردی بزرگسال برمیگردند که ذهنی کودکانه داشته است و سرانجام دنیای پر رنجش پایان یافته است .

مرد دارد برای زن داستان مشابه ای تعریف میکند از آشنایی که دچار سندروم داون بوده است و سالهای پیش در تصادفی از دنیا رفته ، مردی میانسال که روزی در خیابانهای شهرش گم می‌شود و چون ذهنش ، یارای همراهی ندارد سرانجام در نیمه شب در جاده ای تاریک تصادف می‌کند . 

زن به خود می آید ، اما خودش نیست ، در بدن مردی است که گم شده است ، مردی که ذهنی کودک دارد . ترسیده و مضطرب است ، قیافه های آشنای اطرافیان اش را دیگر نمی‌بیند ، هیچ چیز برایش آشنا نیست ، در خانه ها ، کوچه ها ، آدمها ، صدایی از دهانش بیرون نمی آید ، قلبش تند تند می زند ، صدای تپش قلبش ، جهان را پر میکند ، ترس تمام مغزش را گرفته است و گرمایی شدید تمام سرش را پر کرده ، انقباضی شدید در عضلات پاهایش حس میکند که به او نیرویی برای فرار میدهد شاید مادرش را بیابد . مادر ، آه مادر ایکاش پیدایت کنم ، ...‌

زن از نگاه مرد ، بیابان را نگاه می‌کند ، تاریکی را ، اندوه تنهایی تمام وجودش را پر میکند ، دلش خانه را میخواهد ، شاید خانه همین جا باشد پشت همین تاریکی ، بیشتر می‌دود ، شاید مادر منتظرش باشد همین جا و بعد ....

دیگر به خانه رسیده اند ، زن از دنیای موازی خویش بیرون می آید ، میشود مادری که باید باشد ، همسری که باید باشد و جهان موازی در درون تاریکی درونش پنهان میشود تا دوباره در فرصتی دیگر دهان باز کند و او را ببلعد .

۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مهر ماه

در ستایش تو ، چه نغمه ها که میتوان خواند 

چه شعرها که میتوان سرود و 

چه کتابها ، میتوان نوشت ....

اگر یارای آوازی ، یا نوشتنی ، باشد در خلال روزی بی نهایت تاریک .

خورشید اگر عادلانه می‌تابید بر این جهان ، 

شاید میشد از لبخند تو شاد بود هر روز ، 

شادی اگر می‌بارید به تمامی بر جهان ، یکسان 

شاید میشد سیگاری بر لب ، از شکوه زندگی گفت .

افسوس ، افسوس ، که نادیده گرفته شده ایم 

در کنجی که خانه نامیده میشد 

افسوس که هر روز در گور خویش بیدار می‌شویم 

و شبانگاه با مراسم تدفین خویش ، به خواب می رویم.

اینگونه است سهم ما از جهان !

 

 

۲۱ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی