حالا زن نشسته کنار پنجره و فنجان قهوه اش را مزه مزه میکرد و به آسمان تیره پشت پنجره نگاه میکرد .
خانه در آشفتگی عصری پاییزی ، در حال غرق شدن بود و زن میان فنجانهای قهوه و سیگارهای ناتمام نیز.
ظرفهای نشسته و کتابهای واژگون شده ، لباسهای نشسته ، اتو نشده ، غبار روی میزها و صندلی ها ، نشان از زنی میداد که دیگر نمیخواهد به داستان یک زندگی ادامه دهد . آشفتگی میان درزهای خانه در حال ریشه زدن بود و زن میدانست که به زودی در کام پوسیدگی خانه ، فرو خواهد رفت ، چون گوری که برای او کنده شده بود تا به راحتی در آن سقوط کند و بدون هیچ تقلایی تسلیم گردد.
حالا بسته سیگار تمام شده بود و آخرین فنجان قهوه نیز هم . زن دیگر آخرین کار خویش را به اتمام رسانده بود و دیگر میتوانست با قرصهایی که در روکشهای زیبا در کنارش بودند به خوابی عمیق فرو رود و دیگر به هیچ نقشی در این زندگی ادامه ندهد ، آنجا که نقابها می افتند و دیگر نمیخواهد نه زن باشد نه همسر ، نه مادر ، نه دختر ....نه هیچ دیگر.
میخواهد که تنها همه چیز در همین لحظه پایان یابد و دیگر تلاشی برای لحظه ای دیگر نیز هم .
حالا آشفتگی ، ساقه های خویش را بر تن زن پیچانده بود و او را چون مادری مهربان ، در آغوش میگرفت و میفشرد .
فشار دستان مهربانی که ناگاه به خشونتی عظیم تبدیل میشدند و نفس را به شماره میانداختند .
از پشت پنجره خانه ، زنی مینمود که نشسته و بیرون را مینگرد ، اما تنی سرد شده بود که با آشفتگی ، به زندگیش پایان میداد . آنهایی که ازکوچه میگذشتند او را مانند تندیسی میدیدند که آرام و باشکوه در کنار پنجره خانه ای خوشبخت به کوچه مینگرد.
زنی که از نگاه دیگران همیشه همین بود :آرام ، صبور ، حوشبخت ...
و حالا نقاب برداشته شده و زن دیگر به خواست خویش به نمایش مسخره زندگی پایان داده بود.
زنی که میخواست همیشه خودش باشد اما....