ای خستگان فرو رفته در عمق محزون یک روز
تا آن دم واپسین زندگی
تا آن نهایت بی انتهای روز
پا در ره فراموشی منهید.
این صبح از برای این زندگان آفریده شد ،
تا دست بگیرند بر سطح تپنده خاک
تا عمق ریشه های فرو رفته در زمین
تا زنده شوند درون همین خاک .
تا این نفسهای گرم خورشید میتابد
بر صورت خسته یک گلدان
یک التهاب تازه میافتد درون خاک
تا اوج گیرد تمام تن اش در نوازش خورشید .
در خاطر خویش ،مرور میکند هر روز
گلدان سفالی کوچک خاموش
این روزنه های کوچک نورانی را
تا مبتلا شود هر لحظه به دامن خورشید .