۲۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

به وقت تابستان ۲۸

و تو زیباترین ، اتفاق زندگی بودی 
و نمی‌دانستی 
که چه شکوهی دارد 
دوست داشتنت در گرمای خرداد ،
و سوگواریهای شبانه نیزحتی ، 
هنگام بدرقه کردنت ، 
شادی درون تو مرده بود ، 
و تو نمی‌دانستی ، 
چمدانت را که برداشتی ، به گمانت ، به جستجوی شادی رفتی ، 
اما ، قلبت را بر زمین گذاشته بودی ، 
زیر پای عابران عجول همیشگی ،
در خیابانهای گمنام ، 
که نمی‌شناختند ما را ، 
تنها ، خون گرم زندگی را حس می‌کردند که جاری بود 
بر کف خیابان ، 
و لحظه ای بعد ، در فراموشی قدمهایشان ،
گم میشد برای همیشه .

 

۱۷ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۲۷

" تو باد باش "

در کوچه های قدیمی سنگفرش شده ، 

مرا جستجو کن ، 

تو باد باش ،

در خانه های خالی مانده از عطرت ، 

هوای تازه هدیه ببر ، 

گیسوان مرا ، نوازش کن 

با سرپنجه نازک خیالت، 

تو باد باش 

بر خاطر نگران من ، خنکای سحرگاه تابستان را 

به ارمغان بیاور.

مرا با خود ببر 

به جغرافیای حضورت 

که هیچگاه ، در هیچ نقشه ای ، مرزی نداشته است .

مرا با خود ببر ،

به باغهای دور ، به چمنزارهای سرشار از شبنم ، 

به سبزی فراموش شده ،

به کاچستانهای متروک ، 

ویرانه های مرا 

با خود سرشار کن 

ای نسیم تابستان !

در انتظار تو بیدارم .

 

۱۶ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۲۶

ایستاده بودی در میان ویرانه های جوانی خویش ،
با تیشه سرنوشت و غرور در دست ، 
نه اندوهگین بودی و نه شرمسار ، 
چرا که خود را در آستانه عشق ، 
قربانی نکرده بودی 
و خدای عشق را ، بندگی.
خود را ، مغرور از فلسفه های وجودت 
قامت خویش را ، سپر کرده 
فریاد زده بودی  آزادی ات را :
اکنون ، ای خدای عشق
من ، از این آستان تو 
گذشته ام .

۱۵ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یک تکه کتاب ۴

وقتی دو انسان پخته و معنوی به هم دل می‌بازند، یکی از بزرگ‌ترین پارادوکس‌های زندگی اتفاق می‌افتد.

یکی از زیباترین پدیده‌های جهان هستی رخ میدهد؛ آنها با هم هستند و در عین حال به شدت مستقل و تنها هستند! آن‌قدر به هم نزدیکند که انگار هر دوی آنها یک نفرند. امّا در عین حال با هم بودن‌شان فردیت‌شان را نابود نمی‌کند. با هم هستند و تنها هستند. با هم بودن‌شان کمک می‌کند کە تنها باشند.

دو انسان پخته و معنوی اگر عاشق هم شوند، بدون حس مالکیت، بدون سیاست، بدون ریاکاری، به هم کمک می‌کنند کە آزاد باشند!

 

📕 مردن از عشق

✍🏽 #فرانک_بورسیل

۱۵ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

بریت ماری اینجا بود

زمانی که " بریت ماری " شصت ساله بعد از چهل سال خانه داری ، در یک روز ژانویه وارد اداره کار میشود و از دختری که به نظرش ، مدل موهای عجیبی دارد ،درخواست پر کردن فرم میکند ، شاید خودش هم فکرش را نمیکند چه سفر عجیبی را شروع کرده است .

رمان " بریت ماری اینجا بود " از فردریک بکمن ، با ترجمه آذین سرداری ، اینگونه آغاز میشود . بکمن که با کتاب مردی به نام اوه ، به شهرت رسیده است ، در این زمان بسیار زیبا ، داستان زنی را به تصویر می‌کشد که بعد از سالهای طولانی زندگی مشترک که همراه با وسواس بسیار برای تمیز نگهداشتن ، ‌ مرتب کردن خانه ، وسواس بسیار برای درست زندگی کردن ،همراه بوده است ناگهان در هنگام سکته قلبی همسرش که چهل سال در کنارش زندگی کرده ، متوجه حضور زنی دیگر میشود ، برای همین او را ترک میکند و برای اینکه در تنهایی نمیرد و هیچ کس متوجه مرگش نشود ، دنبال کار میگردد ، چرا که به قول بریت ماری ، آدمی که سر کار می‌رود ، غیبتش مشهود است . 

در یک مرکز تفریحی خالی در حومه شهر ، برای چند هفته کاری می گیرد . در محله ای به نام بورک ، که مردم عاشق فوتبال و پیتزا هستند ، او برای اولین بار از محیط امن و مرتب خانه خارج میشود تا در دنیایی که چندان تمیز نیست زندگی کند . 

در بورک ، به دلیل بحران اقتصادی ، اغلب کسب و کارها تعطیل شده اند ، مردم خانه های خود را برای فروش گذاشته اند و یا آنجا را ترک کرده اند .تنها چیزی که باقی مانده ، عشق به فوتبال است و بس . 

بچه هایی که در زمین خاکی ، فوتبال بازی میکنند و اغلب زندگی های سختی دارند ، وارد دنیای بریت ماری میشوند ، بریت ماری اتو کشیده با لیست های منظم ، اکنون وارد هرج مرج شهر میشود و شخصیت خود را به چالش میکشد . 

رمان آنقدر زیبا و خواندنی هست که خواننده ، دلش نمی‌خواهد آن را ناتمام بگذارد ، داستان تنهایی آدمها ، عشق ، دوست داشتن ها ، نادیده گرفتن ها ، نادیده شدن‌ها ، دنیای بچه ها ، همه به زیبایی در زمان گنجانده شده است . دنیایی که در آن حتی طرفدار یک تیم بودن هم ، نشان از خیلی چیزها دارد و می‌تواند زندگی آدمها را تغییر دهد . 

و درنهایت این آدمها هستند که با ردپاهای خود در زندگی دیگران ، از خود یادگارهای بسیار به جا می‌گذارند ، طوری که مردم بورک همواره میگویند : بریت ماری اینجا بوده است .

 

۱۳ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۲۵

زن ، صرع دارد ، از کودکی ، ازدواج که میکند ، دکترها برایش بارداری را ممنوع میکنند ، اما زن عاشق بچه است ، بچه دار میشود ، در یک حمله شبانه ، روی بچه می افتد ، نوزاد خفه میشود . 

زندگی سخت زن ، سخت تر می شود ، اطرافیانش ، طور دیگری نگاهش میکنند ، آخر کدام مادر ، بچه اش را میکشد ؟ شوهرش ، مدام تهدیدش میکند که او را از خانه بیرون میکند ، زن ، سر پناهی ندارد ، پدر و مادرش ، برای اینکه از دستش خلاص شوند ، او را به اولین خواستگار ،شوهر دادند و به جایی دور رفتند ، مسوولیت آنها در نگهداری دختری که مریض است پایان یافته بود . زن ، شبها کابوس بچه را میبیند ، بچه داخل دستانش دارد شیر می خورد ، اما ناگهان خون بالا می‌آورد ، آنقدر خون بالا می‌آورد تا محو میشود .

زن ، آشفته و خیس از اشک و عرق ، از خواب می‌پرد . صدای ساعت دیواری ، سکوت شبانه را بر هم می‌زند ،دوباره به خواب می‌رود و دوباره کابوس‌ها آغاز می‌شوند . تشنج ها ، بیشتر میشوند و دکترها به زن درباره بارداری مجدد هشدار می‌دهند ، همسرش او را برای از دست دادن تنها فرزندشان ، مقصر می‌داند ، زن تنها است و بیمار .

بسته قرصهایش را جمع می‌کند و به داخل حمام میخزد ، پتوی بچه اش را در آغوش می‌گیرد و عروسک کودک را می‌بوسد ، قرص‌ها را می‌خورد و روی پتو دراز میکشد . اینبار خواب می‌بیند که کودک را در آغوش دارد ، کودک ،دستهایش را به صورت مادر میکشد و میخندد ، زن بچه را غرق بوسه میکند ، زمان متوقف می‌شود و تا ابد ، آن دو در لبخند کودک و مادر ، تکرار می‌شوند.

۱۲ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۲۴

 

تو را دوست داشتیم

چون طفلی که در وجودمان پرورش داده بودیم ، 

با تو نان را قسمت کردیم و نمک را ، 

با تو ، رنج‌های مگو را، که در پشت نقابهای خونسردی زنانه ، و لبخندهای کمرنگ خوشبختی همیشگی ، پنهان میکردیم همواره ، بازگو کردیم .

می‌پنداشتیم که دوستمان می‌داری و عزیزمان می‌پنداری .

سفره خانه بر تو گشوده شد ، درهای بسته بر قدم تو ، باز شد .

آنگونه که عزیزت می‌داشتیم ، آنگونه که تو را خویش می‌پنداشتیم ، 

دریغ ، که دشمن درونمان ، بودی و جان مقدس زندگی را 

کم سویه میکردی . 

ای عشق ،

این شکوه ها برای توست ، 

تا راه خویش گیری و زنان تارک دنیای سرزمینمان را ،

به حال خویش رها کنی ،

چرا که ما ، از برای زنده به گوری آفریده شده بودیم 

نه برای دوست داشته شدن ، 

نه برای عاشق بودن ، 

نه برای زندگی ، 

ونه برای تو .

 

۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۵:۵۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۲۳

صدایش میزنم : بابا ،بابا، نگاهش به روبرو خیره مانده ، پلک نمی‌زند ، ناگهان وحشت میکنم ، احساس میکنم نفس نمی‌کشد ، حفره سیاهی در عرض چند ثانیه در ذهنم باز میشود ، تمام بدنم گرمای وحشتناکی میگیرد و سرم سوت میکشد ، تکانش میدهم به شدت ، پدر ناگهان به سمتم نگاه میکند ، انگار از سفر به دنیای دیگری برگشته باشد ، چشمانش از نور زندگی تهی شده ، تکیده و رنجور جوابم را میدهد . برای چند ثانیه ، درد وحشتناکی را تجربه میکنم ، درد از دست دادن دوباره را . اشکهایم می‌ریزند ، انگارهر لحظه ، زندگی دارد از پدر دزدیده میشود و او به سمت گمشدن بیشتر، در انتهای زمان فرو میرود . 

ایکاش با ما مهربان‌تر بودی پدرم ، ایکاش از تو نمی‌ترسیدیم ، ایکاش ما را اینگونه از خود دور نمی‌کردی ، ایکاش بیشتر در کنارت می ماندیم ، هر چند تو تنها بودن را بیشتر می‌پسندیدی.

اکنون در روزهای سقوط در سیاهچاله فراموشی مطلق ، بیشتر به خاطرات تو می چسبیم ، تا شاید اینگونه بیشتر زنده بمانی در کنارمان .

 

۰۹ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یک تکه کتاب ۳

چه خوب است که انسان روحی را یافته باشد تا در میان آشوبِ طوفان‌ها بتواند در دامنش بخزد. پناهگاهی اطمینان‌بخش که در آن به انتظار آرامش ضربان قلب خود نفسی برآورد. 

بزرگترین شادی را در آن بیابد که خود را به اختیار او گذارد. احساس کند که رازدارش اوست زیبایی‌های جهان را با حواس او در آغوش کشد با قلب او از زندگی کام گیرد حتی با او رنج ببرد. آه رنج کشیدن با دوست، شادی‌ست.

 

ژان کریستف/رومن رولان

۰۷ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۲۲

خیلی از بزرگ‌ترهای فامیل در این چند ساله از دنیا رفته اند . خیلی از آن آدم بزرگهای بچگی های ما ، که اسمشان زیاد در خانه شنیده می‌شد . همان فامیلی که همیشه پدر از ترس قضاوتشان ، ما را تحت فشار قرار می‌داد تا بچه های خوبی باشیم ، همان آدمهایی که پدر حاضر بود ما را قربانی کند اما جلوی آنها آبرویش ریخته نشود . 

حالا پدر در بستر افتاده و گاهی ساعتها ، بیهوش و حواس هست . پدر دیگر نمی‌داند که آنها از دنیا رفته اند ، گاهی صدایشان میکند و یا از مادر می‌رسد که چرا برادر بزرگش ، یا شوهر خواهرش ، به دیدنش نمی‌آیند ، لحظه های هوشیاری که زود به زود تمام می‌شوند و جای خود را به گم شدن در اعماق زمان ، میدهند . 

کودکی های پر از ترس و فشار ، جوانی پر از اضطراب پدر ، سایه آدمهای اطراف بر زندگی ما ، همه دیگر ناپدید شده است ، فقط خطی در زمان باقی میماند که در پایان به نیستی ختم میشود .

آرام بخوابید تمام درگذشتگان ، ما شما را به خاطر تمام قضاوت‌ها یتان می بخشیم. 

۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی