خواهر کز کرده روی پله های زیر زمین و دارد گریه میکند .دو تا بچه کوچکش چسبیده به او ، ترسیده ، کنارش نشسته اند. صدای فریاد پدر از خانه می آید ، مادر از ترس می آید داخل حیاط ، میترسد پدر بیاید و دست بلند کند روی خواهر . ما نیز مثل پرندگان گرفتار در دام ، زیر داربست انگور ، وسط برگها و ساقه های انگور ، قایم شده ایم. قلبمان چون قلب یک پرنده ، به تندی میزند ، میتوانیم صدای قلب همدیگر را بشنویم ، هیچکس چیزی نمیگوید .
پدر دارد سر مادر هوار میکشد :
همه داستان تقصیر توست ، اگر همان بار اول که به قهر آمد ، راهی اش میکردی دوباره ، الان این اتفاق دوباره نمیافتاد. زده که زده ، مگه من تو را کتک نمی زدم ، مگر تو رفتی به قهر . دست بچه ها شو گرفته آمده که چه ، من آدمی نیستم که دختر شوهر بدم و بعد بروم دنبال طلاقش . مگر میشود زن ، جلوی در و همسایهها ، چطوری سر بلند کنیم آخر ، باید برو. همین الان . برود دست مادر شوهرش را ببوسد و عذر خواهی کند ، بچه که مال مادر نیست ، بچه مال خانواده شوهر است ، مادربزرگشان است دست بلند کرده روی نوه اش ، چرا دخالت میکند که کتک بخورد .
میفرستی برود خانه ، هر چه زودتر بهتر . حالیش کن که اینجا جایی ندارد باید بسازد با شوهر و مادر شوهر .
مادر اما اینبار جلوی پدر در می آید و میگوید :
مرد ، مگر بچه بی صاحب است ،کتکش بزنند و بعد ما هم دوباره بفرستیم برود ، پا شو برو دم در خانه شأن ، بگو چرا زدید دخترمان را ، مگر بچه یتیم است ، آخر مرد چرا پدری نمیکنی در حق دخترت .
پدر چیزی نمیگوید ، از صبح که خواهر آمده دارد داد میکشد و تهدید میکند ، گلویش خشک شده ، نرفته مغازه و به قول خودش از کار و زندگی افتاده . ما ، جزیی از کار و زندگی پدر نیستیم و پرداختن به اموری چون زندگی خواهر ، تنها تلف کردن وقتی است که باید برای پول در آوردن صرف میشد .
از بین درختها نگاه خواهر میکنیم . دیگر گریه نمیکند ، اما انگار کوچکتر و در هم شکسته شده ، انگار یک دفعه پیر شده باشد ، چهره اش ناگهان کوچکتر و شکسته تر ، اما خالی از هر حسی هست . دست بچه ها را میگیرد و مادر را صدا میکند . مادر لباسهای خواهر را می آورد ، لباس بچه ها را میپوشاند و او را بغل میکند و با هم دوباره گریه میکنند ، انگار دارد دخترش را برای آخرین بار بدرقه میکند . ببخش دخترم، من که حریف پدرت نمیشوم ، خودم باهات می آیم ببینم حرف حسابشان چیه ، نمیشود که فقط به خاطر اینکه جلوی مادر شوهرت در آمدی که بچه ها را کتک نزند ، همسرت تو را به این روز بیندازد.
خواهر چیزی نمیگوید . ما را نگاه میکند که از زیر داربست بیرون آمده ایم. بغلمان میکند و میبوسد و با مادر میروند . با پدر خداحافظی نمیکند . حسی در فضای حیاط پخش میشود ، حسی شوم و دلهره آور ، میدانیم که دیگر خواهر. خواهر قبل نمیشود ، انگار خودش را در همان پله های زیر زمین ، رها میکند و تنها جسمش را کشان کشان با خودش میبرد .
خواهر همان روز مرد . فقط پدر نمیدانست که دارد یک جنازه را دوباره به خانه شوهر میفرستد .