دوست داشتنت ، آرام آرام و آهسته آهسته
چون نوشیدن چای عصرگاهی ، در خلوت و تنهایی ،
لذت مزه مزه کردن اولین میوه نوبرانه پاییز را
میماند .
چه لحظه های کشداری
که معلق میمانند
میان رویا و توهم
تا شاید
زیر دندان واقعیت
جویده نشوند .
دوست داشتنت ، آرام آرام و آهسته آهسته
چون نوشیدن چای عصرگاهی ، در خلوت و تنهایی ،
لذت مزه مزه کردن اولین میوه نوبرانه پاییز را
میماند .
چه لحظه های کشداری
که معلق میمانند
میان رویا و توهم
تا شاید
زیر دندان واقعیت
جویده نشوند .
پاستیل های بنفش ، نام کتابی است برای نوجوانان که برای سایرا ، گرفته ام .
اما هیچ چیز لذت بخش تر از خواندن کتاب ، در زیر نور آفتاب گرم صبحگاه بهمن ، در حال نظاره دو دختر بچه شیطان که در پارک خالی ، مشغول بازی بودند ، نمیتوانست روز را زیباتر کند .
نویسنده کتاب خانم کاترین اپلگیت است که برای این کتاب چند جایزه هم برده است .
جکسون پسر بچه باهوشی است که با خواهرکوچکترش ، رابین ، پدر و مادر و سگشان زندگی میکند.
پدر او بر اثر بیماری ام اس، کارش را از دست میدهد و روزهای سخت آغاز میشود . مادر در چند جا کار میگیرد و پدر نیز به کارهای ساده تری مشغول میشود اما زندگی سخت تر از چیزی هست که تصورش میرود .
اینجا است که دوران بیخانمانی برای مدتی آغاز میشود و جکسون یک دوست خیالی برای خودش پیدا میکند یک گربه بزرگ و سخنگو به نام کرنشا.
حس همدردی عمیقی که در بیان احساسات جکسون در روزهایی که در ماشین زندگی میکردند ، در تمام کتاب مشهود است .
جکسون سعی میکند که مانند پدر و مادرش نیمه پر لیوان را نگاه کند اما انگار شانه های یک بچه ، گاه برای تحمل بعضی سختی ها ، بیش ازحد ضعیف است .
زمانی که جکسون دیگر تحمل اش تمام میشود و پدر و مادرش را برای این سختیها مخاطب قرار میدهد اشک در چشمان من نیز جمع شد.
برای تمام آدمها ، روزهایی هست که دلشان نمیخواهند به آن روزها برگردند ، روزهای گرسنگی ، کفشهای پاره ، سرما ، آب گرم نداشته ، لباسهای نازک که تاب سرما ندارند ، حسرت کیفهای پشت ویترین ، حسرت تمام کودکی های نداشته ....
دلم میخواست میتوانستم جکسون را بغل کنم و یک دل سیر برایش اشک بریزم .
جکسون ، کرنشا را داشت تا کمک اش کند تا هر زمان که لازم است تا این مسیر سخت را تاب بیاورد و چقدر خوب هست که آدمها مغز خلاقی داشته باشند تا حتی با یک دوست خیالی ، دوام بیاورند .
زنی میمیرد
در سرزمینی دور
همسرش او را در دادگاه خیابان ،
سر میبرد .
هزاران زن
در دادگاه زندگی
خفه میشوند
هر روز ،
و مادران
داغدار
بر مزارشان
گل میکارند .
ای جان رنگ پریده
در همنشینی من با فنجان قهوه عصرگاه
لبخندی بزن
اندک مایه .
آشتی کن
در آغوشم بگیر
جان مقدس !
چه بیراهه ها رفتم من !
آفتاب رنگ پریده عصر گاه
در اتاق جاری میشود
تو گم شده ای میان دود سیگارت
ذره ذره .
خورشید میافتد درون چشمهایت
من هنوز زنده ام آیا ؟
من که گم میشوم
در این ثانیه های پی در پی
در این دود
در این معلق نا تمام ؟
پنجره بسته شده
آفتاب زندانی نیست
درون دستهای تو
آفتاب را حبس نتوان کرد
هیچ گونه
هیچ جا
مثل همین تو
در این زندان اتاق محو شده در دود .
توی ذهنم چند تا غنچه یخ زده هست
زیر باران آفتاب رنگ پریده آذر
یک نفر ، یک روز نوازشان کرد
بی خبر ، مثل یک اتفاق ، مثل یک سادگی بی تکرار.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مجنون آن داستان قدیمی ، منم
در این هزاره نو
نه بیابانی است برای پرسه زدن
نه سرگردانی است برای غرق شدن
تنها منم
و این روزهای تکراری
مجنون داستان های قدیمی !
آرام گیر دیگر
باز خویش بر شانه های من بنه
آسوده بخواب .
این ذرات معلق سپیده دم
در پشت پنجره را
میبینی ؟
برمیدارمشان
انبوه ، انبوه
در بقچه های گلدار خاطره
با ریسمانی از ساقه سبز گیاه
بسته شده ،
کنارم میگذارم
در ته کوچه خاکی این دوست داشتن های مکرر
مینشینم به انتظار
چون تمام زنان عاشق تاریخ،
که ماندند چشم انتظار تو ،
در هر خم زندگی .
لبخند هایم که تمام میشود
اشکهایم
که جاری میشود
دیگر انتظار خودش میداند و خودش
بهت زده ، خالی
دیگر مینشینم
باز به انتظار
که پای رفتن ندارم
و نه نای رفتن .
کنار تو بودم
تمام عمر
تو نمی دانستی .
تو را زندگی کردم
من
تمام عمر .
تو را من لبخند میزدم
هر دم
به هر سو و به هر کوی
تو را من آفریدم
در شعر ، در هر واژه
به هر سوی .
تو را من کاشته ام
در حیاط خانه ام ،
تو را من زیسته ام ،
در باغچه جانم ،
در نوک انگشتانم ،
در بارش سبکبال آفتاب آذر ماه ،
تو نمیدانی هیچ .
و مرا غصه این ، نیست کرد .
شادی !
ای از دست رفته در این سالهای سیاه ،
چگونه بجویمت
در این دم آخرین !
ای خوش نگار ترین کتیبه دنیا !
الفبای وجودت
از کدام ذرات تابناک
میگدازد
که اینگونه
با نبودنت
آوارگانی ، سرگردان ایم
جان بر دوش نهاده
در پی یافتنت
در فراقت
هیچ میشویم .
شادی !
ای امید آخرین
چه تهی شده ایم
از تو .
دوست داشتن تو
باران سرخوش یک عصر تابستان است
که زمین مست میشود
ناگاه
از این پیشکش مهربان آسمان .
دوست داشتن تو
مزه گیلاس درخت کودکی هاست
که کودکان محله را
هدیه میکرد به طعم مهربانی خویش .
دوست داشتن تو
کوچه های گیج پوشیده در یاس
را میماند
یاسهای سفید
یاسهای بی ادعا
یاسهای همیشگی جهان من!
که برای تو معطر میشوند
بی چشم داشتی !.