سخت است کوه باشی
عاشق یک کوه دیگر
قرنها ، پابرجا
نگاهش کنی ،
لبخندش را
بلد باشی ،
و طرز ایستادن اش را .
و قبل از آخرین رانش زمین
نگفته باشی
دوستت دارم را .
سخت است کوه باشی
عاشق یک کوه دیگر
قرنها ، پابرجا
نگاهش کنی ،
لبخندش را
بلد باشی ،
و طرز ایستادن اش را .
و قبل از آخرین رانش زمین
نگفته باشی
دوستت دارم را .
جنگ در جنوب غربی کشور بود و ما در شمال شرقی کشور بودیم . ساعت نه شب دلهره اخبار، تمام خانه را میگرفت ،مادر و پدر مینشستند جلوی آن تلویزیون کوچک سیاه و سفید و زل میزدند به مجری اخبار و دلشان هزار راه میرفت تا اخبار تمام میشد ، مادر گاهی تمام مدت که فیلم های کوتاهی از رزمنده ها پخش میشد ، دنبال چهره آشنایی میگشت ، گاهی تمام مدت اخبار با دیدن هر جوانی ، اشک میریخت و میگفت مادر برات بمیره پسرم .
آن وقت ها نمیدانستم چرا این حرف را میزند ، الان حس مادر را میفهمم ، وقتی مادر میشوی انگار مادر تمام بچه های دنیا هستی ، آن وقت هر بچه ای که آسیب میبیند تو دلت میلرزد و با خودت میگویی وای مادرش در چه حالی هست ، هر جا آسیبی به هر موجود زنده ای برسد تو خودت را جای مادرش میگذاری و دلت میلرزد.
امشب که به بچه های شیطان و بازیگوش ام نگاه میکنم که آرام گرفته اند در بستر شب و خوابهای سرزمین عجایب دنیای خودشان را میبینند ، دلم میلرزد ، دلم برای تمام بچه های که با آرامش نمیخوابند و تمام مادرانی که وحشت زده به کودکانشان مینگرند، گریه میکند .
مادر تمام بچه های جهان بودن کار سختی است .
شارژ هدفون تمام شد ، موسیقی را قطع کردم ، هوا رو به تاریکی میرفت و باد خنک کم جانی با گیسوان به هم ریخته سپیدار ی ، بازی میکرد ، صدای چند کودک از دور میآمد ، فریادهای سرخوشانه ای که سر میدادند ، حس زندگی را به آن خیابان بلند و طولانی میداد ، حتی صدای ماشین های که رد میشدند هم برایم تازگی داشت ، چند وقت بود که من به صدای این خیابان گوش نداده بودم و لذت نبرده بودم ؟
صدای جیرجیرکها ، صدای ویراژ ماشین ها ، صدای فریاد کودکان در پارک کنار خیابان ، صدای وزش باد ، جیر جیر یک تاب فلزی ، سایش پاها بر روی آسفالت خیابان ، بوق کامیونی در دوردست در اتوبان کنار شهرک ، و صدای شب که صدای آسودگی بود و خیال ، خیالی خوش که با دلتنگی همیشگی آمیخته میشود و قلبت را سرشار میکند از همان حس زیبای عاشقی .
آه ای صدای شب اینگونه میوزی بر جان رنگ پریده من
من خامشم از این شکوه تو
در من هجوم آر یکباره امشب .
زیر پوست شب ، خودت را بپوشان
زنها در سکوت گریه میکنند
مگر در سوگواری،
تنها در سوگواری هر شب روحت
تنها در سکوت اشک بریز
خود را بپوشان در زیر لایه های تاریکی
صبح گاه
لبخند بزن
روز پنهان نمیکند تو را دیگر هیچ .
دلتنگی تمام دخترکان چشم انتظار
تمام مادران دور مانده از فرزند
تمام عاشقان گم شده در بیابانهای دور دست رویا
تمام حزن زمین دور مانده از ریشه ها
تمام شاخه های خشکیده سپیدار بالا بلند دامنه کوهی دور
انباشته اند در گلوی من
نه زبان گفتن هست
نه تمنایی
و نه نگاهی
تنها اشک ، اشک و اشک
جاری میشود بر قامت زندگی
در سکوت .
در خاطرم دیگر نیست
زیباترین کلمات ،
ای آخرین شبانه بهمن !
میخواستم حکایت زیبایی شوی
از آوازی دلنشین ،
اما از ذهن راکد ،
جز تراوش اندوهی نیست
کلمات تکراری
که بر کاغذ میغلتند
و زیبایی حکایت مرا
به تلخی
فرو میبرند .
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
- عماد خراسانی
************************************************
چراغهای پشت پنجره های خوشبخت
سوسو زنان
درخشان
فروزان
راه را برای کدام عاشق در راه مانده
روشن میکنند ،
آنگاه که تیرگی شب
در میافتد در بیابان تنهایی
راه ، پیچان و خواب آلود
روی فتاده از عاشق
میفریبش به بیراهه
به خواب
به گمگشتگی
که عاشق همه گمگشته ، همه ناآرام ، همه راز آلوده
میداند راه را
قرار گم شده را
دل به سوسوی چراغی انتظار
می بندد و فروغ اشک ریخته بر در ،
هزارعاشق گم گشته ، راه نیافته ، خمیده در تاریکی
در میان رویاهای این شهر
پشت این چراغهای خاموش پنجره های خواب آلوده
انتظار میکشند ،
ای ماه به میهمانی شب بیا
شهر در تیرگی گم گشته
تو را می جوید .
قدم به قدم
میریزد درد بر راه زیر پاهایم ،
دست میسایم
بر تنه سپیدار بالا بلندی ،
پیشانی ام بر پوست کشیده اش ،
میلغزد باد میان برگهایش
شانه هایش ، تکیه گاهم،
اینک ای سپیدار پیر آرزوها !
بر این جاده زندگی
چه بسیار سر خم کرده ای در باد ،
چه بسیار برگ
پیشکش کرده ای به آفتاب ، به پاییز ، به نیستی
چه بسیار ، چه بسیار ،
مرا نیز در بر گیر
در این نوسان مداوم اندوه
در این جانفشانی قدم به قدم
در این مسیر ساییده شده جان ،
مرا
پیشکش کن
به زندگی
به زمین
به همین دم مقدس زندگی !
هیچ گاه زندگی را اینگونه سر نبریدند
در سلاخ خانه خیابان ،
اینگونه که تو را میکشند هر روز
در جانمان
ای امید مقدس !
آفتاب را انکار میکنند
در هر طلوع
چرا که توان نابود ساختنش نیست برایشان
ذرات نور را انکار نتوانند
تنها شکوفه ها را پرپر میکنند
که بلندای دستانشان
به نوک شاخه های زیبایی تو میرسد
اما به آفتاب مقدس ، نه .
ای شکوه !ای حیرت !
دوام بیاور دمی دیگر
شاید که صبح
در همین نزدیکی
از خواب بیدار شود .
مبتلا میشوم به این حیرتهای مکرر
به این خط کشدار روز
که تو را میبرد به آن سوی مرزهای جغرافیا
مبتلا میشوم به همین بیماری ساده دوست داشتن
به همین بیهوده غوطه ور شدن
در همین تب و تاب تو .
داروی ترک تو ،
نایاب میشود برایم .