زیر پوست شب ، خودت را بپوشان
زنها در سکوت گریه میکنند
مگر در سوگواری،
تنها در سوگواری هر شب روحت
تنها در سکوت اشک بریز
خود را بپوشان در زیر لایه های تاریکی
صبح گاه
لبخند بزن
روز پنهان نمیکند تو را دیگر هیچ .
زیر پوست شب ، خودت را بپوشان
زنها در سکوت گریه میکنند
مگر در سوگواری،
تنها در سوگواری هر شب روحت
تنها در سکوت اشک بریز
خود را بپوشان در زیر لایه های تاریکی
صبح گاه
لبخند بزن
روز پنهان نمیکند تو را دیگر هیچ .
دلتنگی تمام دخترکان چشم انتظار
تمام مادران دور مانده از فرزند
تمام عاشقان گم شده در بیابانهای دور دست رویا
تمام حزن زمین دور مانده از ریشه ها
تمام شاخه های خشکیده سپیدار بالا بلند دامنه کوهی دور
انباشته اند در گلوی من
نه زبان گفتن هست
نه تمنایی
و نه نگاهی
تنها اشک ، اشک و اشک
جاری میشود بر قامت زندگی
در سکوت .
در خاطرم دیگر نیست
زیباترین کلمات ،
ای آخرین شبانه بهمن !
میخواستم حکایت زیبایی شوی
از آوازی دلنشین ،
اما از ذهن راکد ،
جز تراوش اندوهی نیست
کلمات تکراری
که بر کاغذ میغلتند
و زیبایی حکایت مرا
به تلخی
فرو میبرند .
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
- عماد خراسانی
************************************************
چراغهای پشت پنجره های خوشبخت
سوسو زنان
درخشان
فروزان
راه را برای کدام عاشق در راه مانده
روشن میکنند ،
آنگاه که تیرگی شب
در میافتد در بیابان تنهایی
راه ، پیچان و خواب آلود
روی فتاده از عاشق
میفریبش به بیراهه
به خواب
به گمگشتگی
که عاشق همه گمگشته ، همه ناآرام ، همه راز آلوده
میداند راه را
قرار گم شده را
دل به سوسوی چراغی انتظار
می بندد و فروغ اشک ریخته بر در ،
هزارعاشق گم گشته ، راه نیافته ، خمیده در تاریکی
در میان رویاهای این شهر
پشت این چراغهای خاموش پنجره های خواب آلوده
انتظار میکشند ،
ای ماه به میهمانی شب بیا
شهر در تیرگی گم گشته
تو را می جوید .
قدم به قدم
میریزد درد بر راه زیر پاهایم ،
دست میسایم
بر تنه سپیدار بالا بلندی ،
پیشانی ام بر پوست کشیده اش ،
میلغزد باد میان برگهایش
شانه هایش ، تکیه گاهم،
اینک ای سپیدار پیر آرزوها !
بر این جاده زندگی
چه بسیار سر خم کرده ای در باد ،
چه بسیار برگ
پیشکش کرده ای به آفتاب ، به پاییز ، به نیستی
چه بسیار ، چه بسیار ،
مرا نیز در بر گیر
در این نوسان مداوم اندوه
در این جانفشانی قدم به قدم
در این مسیر ساییده شده جان ،
مرا
پیشکش کن
به زندگی
به زمین
به همین دم مقدس زندگی !
هیچ گاه زندگی را اینگونه سر نبریدند
در سلاخ خانه خیابان ،
اینگونه که تو را میکشند هر روز
در جانمان
ای امید مقدس !
آفتاب را انکار میکنند
در هر طلوع
چرا که توان نابود ساختنش نیست برایشان
ذرات نور را انکار نتوانند
تنها شکوفه ها را پرپر میکنند
که بلندای دستانشان
به نوک شاخه های زیبایی تو میرسد
اما به آفتاب مقدس ، نه .
ای شکوه !ای حیرت !
دوام بیاور دمی دیگر
شاید که صبح
در همین نزدیکی
از خواب بیدار شود .
مبتلا میشوم به این حیرتهای مکرر
به این خط کشدار روز
که تو را میبرد به آن سوی مرزهای جغرافیا
مبتلا میشوم به همین بیماری ساده دوست داشتن
به همین بیهوده غوطه ور شدن
در همین تب و تاب تو .
داروی ترک تو ،
نایاب میشود برایم .
چای عصرگاه ، چای سیب و به با دارچین و گل محمدی و گیاهان خشک شده دیگری از سرزمین مادری ، آرام آرام دم میکشد .چای عصرگاه در قشنگترین قوری خانه که سفال میبد یزد است و در فنجان سفالی باید نوشیده شود .
تنهایی ، مینشیند روبرویم ، برایش یک فنجان میگذارم و نگاهش میکنم.
به هم خو گرفته ایم ، همدم تمام روزهایی که میگذرند ، چه چای ها و قهوه هایی که در کنار هم نوشیده ایم و چه پرچانگی هایی که در موقع آشپزی برای هم گفته ایم.
شبهایی که بچه ها بیمارند ، با هم نشسته آیم بالای سرشان و درجه تب سنج در دست خواب مان برده است .
وسط شلوغی و آشفتگی خانه و هیاهوی بچه ها ، با هم موسیقی گوش دادهایم ، گاهی اشک ریخته ایم و گاهی لبخند زده ایم.
پیاده روی های طولانی را با هم با لذت تمام کرده ایم . به برگهای آویزان بیدی دست ساییده ایم ، نارنجی روی درخت را بوییده ایم و در زیبایی غروبی با هم محو شده ایم.
آهسته آهسته با هم چای مینوشیم .چای خوردن با دوست ، تند تند نمیشود ، همه چیز باید در نهایت آهستگی باشد ، باید نگاهش کنید ، باید که لبخندش را به خاطر بسپارید ، حرکات چهر ه اش را به یاد بسپارید و در این هم سرایی شاعرانه در لذت غرق شوید.
ای شریک من !
ای جاودانه ها برای تو سروده شده !
از نوشیدن چای ات با من ، سپاسگزارم.
اینبار که ببینمت
بر میدارم عینکم را
وانمود میکنم که نمیشناسمت
مینشینم در ایستگاه اتوبوسی به انتظار
و دور شدنت را مزه مزه میکنم
اگر باران هم ببارد آن روز
دیگر حتی برای خیس بودن گونه هایم
بهانه ای نمیخواهم .
میبینی
ما چقدر شبیه هم شده ایم .
باز خوانی کلیدر را توانستم شروع کنم .
اما افسوس که کلیدر را نمیشود میان شلوغی بازی بچه ها در پارک ، یا میان آشفتگی خانه در شبانگاه خواند .
باید که خواندنش را مانند یک مراسم آیینی مقدس که به جا آوردنش آداب خاص خود را دارد ، به جا آورد .
باید که نشست میان سکوت خانه ، زیر آفتاب رنگ پریده ولو شده داخل اتاق ، کلمات معطر را بلعید با لذت و آهسته آهسته پیش رفت ، با هر سطر آن ، در آن خاک حادثه خیز ، در آن هیجان خفته در زیر آرامش یک ایل ، زندگی مقدس یک سرزمین را از نو زیست .
عاشق شد ، سواره شد ، به خاک افتاد ، زیر آفتاب سوزان تشنه در جستجوی واحه ای ، راه را گم کرد و سرانجام در آغوش درختی در واحه ای ، اندک خنکایی یافت .
نمیدانم آن دخترک هفده ساله که کتاب را در جوانی ناپخته خویش میبلعید آیا تمام این حس ها را داشت ؟
آن دخترک ترسان از نگاه سرزنش بار دیگران که متهم اش میکردند به دیوانگی و زیاد خواندن ، که در گوشه ای میخزید تا در انجماد خانه ، به درون کلمات فرو رود ، با کلمات نفس بکشد و با کلمات به بلوغ نداشته اش برسد !
این احساس را دریافته بود ؟
اکنون که به معصومیت آن دختر نگاه میکنم ، نمیدانم که آیا باید برای از دست رفتنش در این دنیای سخت و ستمگر گریست یا به این زن اکنون ، که دیگر نیازی به هیچ معصومیت ای ندارد برای زیستن ، در همین دنیای سخت زمانه خویش ،بالید .
بگذریم .
به ادامه خواندن بگذرانیم .