داستان شب

باید همین الان بیدار شوم .

امشب برای دخترم داستان خرسی را میگفتم که اول زمستان دوست نداشت مثل بقیه دوستانش بخوابد ، او تلاش کرد تا بیدار بماند ، کلی کارهای جالب انجام داد تا خوابش نرود .اما کم کم دیگر نمی‌توانست بر خوابش غلبه کند .

منتظر بودم تا بپرسد غلبه یعنی چه .اما دیدم که ساکت است ، خوابش برده بود .

در تاریکی اتاقش به آن خرس فکر میکردم که الان چطوری باید بیدار بماند ، اصلا اگر بیدار بماند با تنهایی چکار کند ، با سردی هوا ، با کمبود غذا ، اصلا چرا میخواست نخوابد ‌.

این چه داستانی بود آخر از خودم ساختم ، باید یک پایان خوب برایش بسازم ، فردا که سلدا بیدار شود می‌پرسد حتما از خرسی که نمی‌خواست زمستان را بخوابد .

 

 

 

 

 

۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

ذهن بی خاطره

یک گلدان گل بود روی دستهای تو .

گمش کردم ، شاید هم بخشیدمش .نمیدانم ، دیگر پیر شده ام ، خاطرات دیگر دارند پاک میشوند از ذهنم ، شاید مثل پدر آلزایمر بگیرم ، تو میدانی آیا آلزایمر ژنتیکی است ؟

باید اینبار از متخصص اعصاب و روان بپرسم ، همان که قرصهای خوبی تجویز می‌کند .

آدم نصف بیشتر روزها را در خواب باشد ، دنیا راحت تر می‌گذرد ، دیگر نمیخواهد نگران چیزی باشم ، حتی تو.

دارم فراموش میکنم ، جزییات خیلی کوچک را به سختی به یاد می‌آورم ، مثل همین گلدان کوچک را 

یعنی کجا جایش گذاشتم ؟

 

۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

بلد نبودم

ببخشای که آن ، نبودم که تو بخواهی

ببخشای که من بودم ،

ساده 

بی رنگ 

بی لعاب، بی نقاب 

آشفته 

شیفته 

پاییز را دوست داشتم 

پاییزی بودم 

نه سبز،

فقط تند نارنجی .

ببخشای که 

نه آنقدر زیبا بودم 

نه آنقدر پر ابهت 

که بمانی 

ببخشای 

بلد نبودم .

 

۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دلبر که ....

"دلبر که جان فرسود از او ".

زمان گذشته است و دیگر نه جانی مانده است برای فرسودن و نه دلبری برای عاشق شدن .

دیگر جان نیست که فرسوده میشود از دلبر ،دلبر که غبار پیری در دلش است و جبر زمانه بر قلبش ، این دلبر است که فرسوده جان است از او .

او را به چشم عاشقی می‌نگریست دلبر ، او را که به سان نور می‌پنداشت دلبر ، اکنون همه وهم است و توهم و رویا .

چرا که نه جان ، نور بود و نه دلبر ، او بود و نه هیچ کس ، همه .

تنها خویشتن خویش مانده است و جاری نور در کلمات .

عشق است که فرسوده جان ما ، نه او .

۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

نقاب

چند فنجان قهوه دیگر لازم است 

تا روز را به پایان بری 

تا همه نقابها را بر دیوار روبه رویت 

بچسبانی 

و برهنه از نقشهای دروغین خویشتن 

دوباره خودت شوی .

تنها چند فنجان دیگر 

تا همه لبخند های مسخره هر روزه را 

بچسبانی بر صورت بی رنگ خویش 

و کلماتی مضحک 

که در دهانت 

مزه ای تلخ و گزنده دارند ، را 

با آرامشی بی پایان 

هدیه دهی بر ثانیه های پایانی روز .

اندکی صبر 

تا برگشتن به 

قالبی بیجان و زخمی 

تا روح آشفته و دیوانه 

رها شود 

در خیال ای بس آشفته تر و 

دورتر ،

دور تر از هر دوری.

 

 

۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یک هیچ

"در رویایت می‌چرخیدم"

شب ، سیاهی بیهوده خویش را 

بر ماهتاب می سایید،

می‌درخشید 

نور لغزنده بر صورت رویا ،

تیره گی لمس میکرد 

قلب یک شب پره را .

در رویای شبانه بیهوده من ،

جان میسپردند

اسبهای تشنه 

در دشتهای سوخته خیال.

جنگل حزن 

ریشه میداد 

در بطن زمین.

چه بودیم ما 

جز لکه های بیرنگ پاشیده شده 

بر پهنه تاریکی

یک وهم 

یک کابوس.

یک هیچ.

 

 

 

۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

انتظار

چشم انتظار مانده ، ساعتها به حیاط نگاه میکند ، به در ، نمیدانم چشم انتظار کدام فرزند است ؟
فرزندی که دیگر هرگز نخواهد آمد ؟
کدام تصویر در ذهن مردی که معلق است میان زمان و مکان مانده است ؟
چشم انتظار چیست ؟ زندگی یا مرگ ؟
تصویر تلخی است از آن جان مقدس ، جانی که نفسی مقدس تر دارد، برای محبت دستی شاید ، برای نگاهی آشنا ، و یا آخرین بدرود با جهان .

۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

میهمان عزیز

مادر عادتمان داد به اینکار.قبل هر سفر تمام خانه را تمیز میکرد،علفای هرزه باغچه را میکند،حیاط را آب و جارو میکرد،برای گنجشکها آب و دانه میریخت روی دیوار،قرضهایش را به همسایه ها ادا میکرد،پنجره ها را میشست و دیوارها را تمیز میکرد،انگار باید قبل هر سفر تمام این مراسم آیینی به درستی انجام میشد.و بعد میگفت دیگر آماده ام ،اگر از سفر برنگشتم کار ناتمامی ندارم .

مادر با مرگ آشنا بود از کودکی،وقتی که تمام بچه های ایل سرخک گرفتند و روی دست مادرانشان جان دادند ،مادر زنده ماند .بعد چند روز بیماری ،مرگ خواهر بزرگتر را انتخاب کرد و خواهر کوچکتر را رها کرد.آنقدر بچه مرده بود که مادرها دیگر توان سوگواری نداشتند ،در سکوت مرگباری تمام بچه ها در انتهای دشت ،جایی که کوهها آغاز میشدند ،مغرور و مست از بودنشان،به خاک سپرده شدند تا در آخرین سفر زندگی شان در سایه کوهی ،جسم بی جانشان آرام گیرد .

مادر انتخاب نشده بود،مرگ او را رها کرده بود تا زندگی کند ،مادر این را میدانست ،تمام سالهای طولانی عمرش حضور سنگین او را در قلبش حس میکرد،همان حضوری که آن عصر تابستان که به هوش آمد در آغوش خسته مادرش در سایه چادری ،بر روی قلبش حس کرد ،رد پای مرگ را ،نیشخند عمیقی که روی صورت یک شبح دیده بود در بیهوشی،مرگ او را رها کرده بود اما نه به خوشی،او را معلق کرده بود بین اندوه و شادی ،اندوه از دست دادن های مکرر و خوشی سالهای زندگی.

مادر از دست داده بود بسیار،خواهر ،مادر ،پدر،برادر ،فرزند،هر آنکس که عزیز بود .دیگر آرام گرفته بود ،سوگواری های طولانی او را قویتر کرده بود و آماده تر،او آماده بود ،هر روز زندگی اش را ،هر لحظه را به خوبی زیسته بود ،لذت برده بود ،کاری نیمه تمام نمی ماند برایش،چرا که نمیخواست مرگ او را غافلگیر کند،همیشه آماده بود و هست برای رویارویی با آن دم واپسین تا خسته و ییقرار نباشد ،تا در آرامش به استقبالش برود و لبخند بزند و بگوید :نمیتوانی غافلگیرم کنی من آماده ام .تو شکست خوردی.

مادر عادتمان داده ،قبل هر مسافرت تمام خانه را تمیز میکنم ،ناتمام خانه را تمام .هرآنچه باید آنجام دهم انجام میدهم ،برای بچه ها یادداشت خداحافظی میگذارم در جایی و کارهایی که بعد من باید انجام بدهند یادآوری میکنم .میخواهم که بهترین میزبان باشم و غافلگیر نشوم ،که بگویم من نترسیده ام ،من هر لحظه را به خوشی نفس کشیده ام و هر اندوهی را با جان در آغوش،که من آماده ام هر زمان برای میهمان عزیزی به نام مرگ.

۰۳ آبان ۰۰ ، ۱۴:۵۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

غوغا

مرا ببخش 

دخترکم

مادری نبودم 

با ناخن‌های بلند و لاک زده 

و لبخندی زیبا 

موهایی با رنگهای درخشان ،

مرا ببخش

که آشفته ام 

گاهی .

در سرم ، غوغای کلمات است 

در آشپزخانه ای شلوغ 

برایت 

با دستور پخت ای سریع و آسان

میز می‌چینم 

به آسمان پشت پنجره ،نگاه میکنم 

و رویای سفر امواج را 

دارم بر اعماق تاریک اقیانوس

با صدایی در درونم که آواز زنی است 

بیقرار .

جهان غافل می‌شود از حرکت ،

کتاب‌های نخوانده در کتابخانه غوغا میکنند 

میز آشپزخانه ، آشفته باقی مانده هنوز

من بهت زده ،

زن درونم ، ساکت میشود ناگهان.

پرنده‌ای 

پشت پنجره 

پر میزند .

 

 

 

 

 

 

۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

خیابان تصادفی

ما که هستیم 

جز دو غریبه 

که هر لحظه 

به هم خواهیم رسید به یاری لحظه ای 

که دست سرنوشت می‌آفریند.

در یک خیابان 

که جبر جغرافیا 

برایمان 

می‌سازد 

می گذریم به شتاب.

من ، زنی هستم 

که می‌اندیشم به یک فنجان قهوه عصرگاه

و شاید شام بچه ها ،

و یا شاید 

به تل بیهوده کارهای عقب افتاده .

و تو آن دیگری ، که میاندیشد 

شاید به بیمه ماشین اش ،

یا قسط های عقب افتاده ،

لیست خرید مچاله شده در جیبش..

یا نخی سیگار...‌

شاید به تصادف 

نگاهمان به هم بیفتد 

و لبخندی بزنیم به هم از سر اجبار .

دو غریبه 

در دو دنیای موازی 

افسوس که نخواهم شناخت ات

هیچگاه.

 

 

 

۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی