میسوزد در آتش
صنوبر پیری
در دشت .
شعله های آتش
بر جان خسته اش
میسرایند واپسین ترانه زندگی اش را
تا بدرود گوید
دشت ، آسمان ، زمین
و زندگی را .
تو آن
آتش مقدسی
بر جان خسته صنوبر م
که گاه رفتن ،
واپسین زمزمه
آن توست.
میسوزد در آتش
صنوبر پیری
در دشت .
شعله های آتش
بر جان خسته اش
میسرایند واپسین ترانه زندگی اش را
تا بدرود گوید
دشت ، آسمان ، زمین
و زندگی را .
تو آن
آتش مقدسی
بر جان خسته صنوبر م
که گاه رفتن ،
واپسین زمزمه
آن توست.
رنج ، رنج نمیآفریند ، رنج قدرت میآفریند .
انبوه رنجهای هزاران هزار مادر جدا مانده از فرزند ، هزاران هزار عاشق جدا افتاده از معشوق ، هزاران هزار سوگوار در عزای عزیزان ......
تنها با رنج میشود سپری ساخت در برابر تلاطم اندوه ، تنها با جنس اندوه میتوان به جدالی چنین نابرابر ، رفت.
جدال با تمام واقعیت ، با هجوم اتفاق ، با سوختگی تن و روح و شعله افتاده بر قلب ، تنها با سپر رنج میسر میشود .
از اندوه ،قوی شو .
از رنج ، قدرت بگیر .
از غم ، بلند شو .
ننوشیده ام آن شراب قرمز چند ساله را
تا بدانم حس مستی صد ساله را
نمیدانم که آن زوال هوشیاری را
و نه آن سرخوشی را .
تا بگنجد در من کلمات بس سرخوشانه
در وصف زندگی بی تو .
همین جاری هر روز ،
سخت و دشوار ،
و گاه زیبا و گرم و سرکش ،
بی تو میگذرد هر روز.
تنها پنهان ات میکنم
لابلای روز ،
لابلای وحشی گری زمان ،
میان کاغذها ی یک کتاب قدیمی .
تنها یاد تو کافیست
برایم
برای سرمستی.
" نجنگم با غمت "
غم ات را دوست میدارم
بسان ترانه ای در یک آیین مقدس
به جا میآورم اش هرروز .
غم ات را
میبرم با خود
به پستوی تنهایی
مزه مزه میکنم
طعم تلخ اش را
مانند قهوه دم صبح
جرعه جرعه
مینوشم ات.
غم ات را
چون نوزادی
رها میکنم
در میان بازوانم
تا زمزمه کنم در گوشش
عاشقانه ترین لالایی دنیا را .
رها میکنم اش
در قلبم
تا به یاد بیاورمت
تا دوباره دوست بدارمت
تا یکی شوم با تو
با دستانت
دست بسایم بر شب بوها
ببینم با چشمان تو
هر زیبایی را
با قلبت
یکی شوم
با هر تپش اش
بلغزم به روی سردی احساس.
نجنگم با غمت
غمت را دوست میدارم .
بی شک میان رنجهای یک روز طولانی
شادی های اندک نیز جا دارند
شادی های یواشکی و پنهانی و کوچک
که چون سنگریزه های غلتانی در بستر خستگی
جان میدهند به تن رودخانه ای راکد ،
تا روز بیابد جانی دوباره .
بی شک ،
که شادی اندکی هست
که لبخندت را
پر رنگ تر میکند ،
همان دمی که فرسوده تر از همیشه ای .
تو آن شادی پنهان روزی ،
در زیر چروک فراموشی .
ایستاده ام
در پایان روز
در کنار پنجره خانه ام ،
آرام آرام مزه میکنم طعم شب را .
نه فاتح قله ای هستم بلند،
نه دونده ای در خط پایان ،
تنها زنی
هستم که
جشن میگیرد
به پایان رساندن یک روز دیگر را
در دنیای شلوغ و سرد و تاریک .
مزه مزه میکند به آرامی
طعم شب را
از پشت پنجره ای .
اگر آفتاب بودم
دریغ نمیکردم نور را
تمام ذرات معلق نور را
از خاک ، از سایه ، از دره های عمیق ، از مرداب
از تو ....
اگر باد بودم
دریغ نمیکردم جریان هوا را
از بیشه های دور دست
از تپه های مه گرفته
از دشتها ی سوخته در گرما
خنکی خویش را می بخشیدم
بی چشمداشتی
به تو .
اگر آب بودم
جاری میشدم در رگهای سیاه خاک
میبخشیدم
زندگانی
به" مردگان هر روز "
به اسبهای تشنه آشفته در دوردست محو رویا ،
به تو .
اکنون که نه
آفتابم ،
نه
باد
و نه آب ،
تنها میبخشم
این اندک کلمات محزون شبانه را
به تو
که در هیات غریبه ای
در آفتاب و باد و آب و خاک
دور شدی .
ایکاش میشد ،
بهترین حس های دنیا را
برایت میفرستادم،
چه میشد !
ایکاش میشد ،
عطر گلهای خیابان بهارم را برایت میفرستادم ،
ایکاش میشد ،
اشکهای سرخوش دوست داشتن ها را
برایت میفرستادم .
رنگ جاویدان پاییزی
رنگ سرخ یک غروب سرد نارنجی
با تمام حس دلتنگی
را برایت میفرستادم
چه میشد !
نامه ها افسوس ، ناتمام میمانند
پستچی ها ، این روزها بیکارند.
هیچ حسی دل انگیز تر از این نیست که بدانی چراغ خانه پدری ، هنوز روشن است ، زمانی که آنسوی تلفن ، پدر تو را به آنی میشناسد ،تو لبریز میشوی از حس تعلق به جایی در این کره خاکی ، نمیدانی چه حس لذت بخشی است که آدمهای مهم زندگی ات ، تو را به نام ، تو را به نام خودت ،بشناسند ، نه هیچ کس دیگر .
هر چند این به یاد آوردن ، گم میشود دوباره در دالانهایی ذهن پدر ، اما همین هم غنیمتی است در این دم .
نه سوگوارم بر رفتنت
نه چشم انتظار
بر آمدنت.
شادمانم ، تنها برای بودنت
در زیر سقف آسمان
و شادمانه زیستنت،
اینگونه که هستی .
چرا که
دست میسایم بر
رهایی
تنها با بخشیدن تو به زندگی ،
نه سوگوار، نه چشم انتظار ،
شادمان .