تسلی مده مرا ،
مرا که دست می سایم
هر زمان ،
بر پوست چروکیده زندگی .
شاید که رنگی بیابم دوباره
بپاشم
بر صورت بی رنگ تو
شاید لبخندی ،نقاشی شود
برای نقاب ات.
مرا تسلی نده .
دیر زمانی است
رها شده ام
از هر تسکینی.
تسلی مده مرا ،
مرا که دست می سایم
هر زمان ،
بر پوست چروکیده زندگی .
شاید که رنگی بیابم دوباره
بپاشم
بر صورت بی رنگ تو
شاید لبخندی ،نقاشی شود
برای نقاب ات.
مرا تسلی نده .
دیر زمانی است
رها شده ام
از هر تسکینی.
ای آبی روشن ،
غرامتی هستی
که پرداخت شد
برای جوانی مان.
یک جنگل سایه
که خورشیدش مرده بود
و تو بارش را کشیدی
بر دوش ،
چون مسیح که
میرفت به جلجتا.
ای عشق ،
ای بر صلیب غرور آن من دیگر ، قربانی
ای عشق ،
تهی مشو .
من یک خیابان میشوم هر شب
همراه تو ، هر جا که گام برمی داری
ما هر دو تنهایی مان را
با این سکوت خالی شبها
قسمت میکنیم
شاید که سبکتر شویم اما
تنها به حجم اشکهایمان اضافه خواهد شد .
تو سخت تر راه خواهی رفت
و من بر سطح سیمانی خویش
خواهم گریست .
آدم یک وقتهایی بین اینهمه آگهی گم میشود ، آگهی های که شما را تشویق میکنند تا جوانتر به نظر بیایید ، نه اینکه جوان تر شوید ، همه آنهایی که میخواهند پوست شمارا شفاف تر ، موهای سر شما را پر پشت تر و چروکهای پوست تان را محو کنند .
اما آیا آن زن و مرد درون آینه ، جوانتر میشود ؟
چرا هنوز اگر درون آینه که مینگری به نظر جوانتر نمی آیی با همه تلاشهایی که میکنی ؟
چرا هنوز درون آینه میتوانی یک من شکسته را زیر لعاب این آرایش و توهم تشخیص بدهی ، تو خودت نیستی اما آن من درون آینه ، دقیقا تویی .
تو جوانتر نمیشوی چرا که به آن نیازی نداری ، حتی پیر شدن هم زیباست ، چروکهای روی پیشانی ، سفید شدن موها ، همه زیبا هستند چرا که جزیی از زندگی تو اند، همراه تو در مسیر سخت زندگی .
دوستشان بدار، پنهان کردنشان تو را به عقب بر نمی گرداند .
عشق، امّا، کهنه نمیشود، تمام نمیشود. مصرف نمیشود. مگر عشق، یک وعده غذای چرب و چیل است که وقتی گرسنه و بیتاب رسیدی و خوردی و یک دو لیوان آب هم روی آن، باد کرده و سیر، کنار بکشی و خدا را شُکر کنی؟ عشق _من میگویم_ یا دروغیست که بعضِ آدمهای ضعیفِ آویخته به خود، به خود میگویند، یا چیزیست باقی، به بقای حیات.
📕 آتش بدون دود
✍🏽 #نادر_ابراهیمی
بشکن سکوت لعنتی ات را
این فکرهای درهم خود را
امشب میان بغض ها یم کم آوردم
من را رها کن زین تباهی ها ،
کم آوردم .
من را که خرد و خسته و وامانده گشتم
دیگر توان رفتن و ماندن ندارم ،
دیگر توان زیستن نیز رفته از من ،
دیگر تمام داستان را پایان دادم .
یک سنگ مرمر ، نیستم ، نه،
یک قوطی خالی،
یک عصر دلکش نیستم ، نه
یک ظهر تابستانی ام من ،
داغ و شرجی .
دیگر تمام کن این سکوت لعنتی ات را
امشب میان بغض هایم کم آوردم .
"زنی را سنگسار میخواستند،مسیح سر رسید و گفت :نخستین سنگ را کسی پرتاب کند که خود شرمسار گناهی نباشد،خلق سرافکنده دور شدند."
مشتمان را بر خاک ،خاک پذیرنده،فرو میبریم .ذرات نور از لابلای خاک فرو میریزد،نور مقدس که در لابلای خاک ،خاک زندگی بخش،لانه کرده تا در عمق تاریکی زمین راه را برای رویش جوانه ای کوچک ،روشن کند.سهم ما اما مشتی سنگریزه است نه ذرات معلق نور.سنگریزه هایی که پرتاب میکنیم هر بار به سوی آن دیگرانی که زنده اند،نفس میکشند،مقدسند،قلب پر تپشی دارند و روح بلندی.
اینبار که میخواهیم سنگی پرتاب کنیم ،لحظه ای درنگ کنیم .لحظه ای فهرست بلند بالای گناهان خویش را در خاطر آوریم ،که گناه کارهایی از پیش تعیین شده نیست ،فهرست ویرایش شده ای نیست که در جایی به رسمیت شناخته شده باشد،همان حس آزردن است و بس،هر گاه که آسیبی میرسانیم به هر موجود زنده ای در روی این کره خاکی،مرتکب گناه میشویم.فهرست خود را به خاطر آوریم آن گاه که انگشت اتهام و تقصیر را نشانه رفته ایم تا روح خشمگین خویش را آرام کنیم ،مشتمان را باز کنیم تا سنگریزه ها به آغوش خاک برگردند که در آرامش ابدی خاک ،بستر جوانه های کوچک باشند .برازنده دستهایمان بخشش ومهربانی است و نوازشی نه مشتی سنگریزه .
تو بیابان بودی
من جنگلت کردم .
تو کلمه بودی
من از تو شعر سرودم.
تو نور بودی
من خورشیدت ساختم .
تو غزل بودی
من از تو دیوان سرودم.
تو ساقه بودی
من تو را کاشتم .
تو را به بار نشاندم .
تنها با همین اندک کلمات ،
تنها با همین امواج سهمگین مهربان،
تنها با عشق .
دیگر رها نمیکنم تو را
بیهوده نیست لذت بردن از یادها و خاطره ها
بیهوده نیست سایش خیال تو
بر ذهن خسته من در میانه یک روز .
بیهوده نیست میان پیچیدگی یک ذهن
با رنگها و شادی ها
خلق یک دنیای ساده کوچک
اندیشه های پر زرق و برق را رها کردن
از پنجره های پر نور آشپزخانه
بازی بیخیال باد و گلدان را
نگریستن
فنجان چای را نوشیدن
نت های بیقرار لحظه را
فهمیدن
و دوست داشتن ات را
بوییدن.
دیگر رها نمیکنم ات
ای خستگان فرو رفته در عمق محزون یک روز
تا آن دم واپسین زندگی
تا آن نهایت بی انتهای روز
پا در ره فراموشی منهید.
این صبح از برای این زندگان آفریده شد ،
تا دست بگیرند بر سطح تپنده خاک
تا عمق ریشه های فرو رفته در زمین
تا زنده شوند درون همین خاک .
تا این نفسهای گرم خورشید میتابد
بر صورت خسته یک گلدان
یک التهاب تازه میافتد درون خاک
تا اوج گیرد تمام تن اش در نوازش خورشید .
در خاطر خویش ،مرور میکند هر روز
گلدان سفالی کوچک خاموش
این روزنه های کوچک نورانی را
تا مبتلا شود هر لحظه به دامن خورشید .