انجیر ، پدر ، خاطره

مادر آه میکشد و انجیرهای خشک افتاده روی زمین را جارو میزند . درخت ، آفت دار شده و دیگر میوه نمیدهد ، انجیرها روی درخت نمیرسند و خشکیده به زمین می‌افتند. 

مادر میگوید: از زمان بیماری پدرت ، این درخت یک دانه انجیر هم نداده ، انگار درخت و پدرت با هم بیمار شده اند.

پدر انجیر را کاشت ، خیلی سال پیش . درخت گیلاس که خشک شد ، پدر نهال انجیر آورد و داخل باغچه گذاشت . پدر عاشق این درخت بود و توجه خاصی به درخت میکرد. درخت انجیر خیلی زود بزرگ شد و تنه محکم و شاخه های قوی گرفت ، اما از سال مریضی پدر ، حتی یک میوه سالم هم نداد. انگار ریشه انجیر با دستان پدر ، قرابتی داشت که با ناتوان شدن آن دستها ، توان زندگی نیز از درخت گرفته شد . 

مادر ، دست میکشد بر شاخه های درخت و آه میکشد و گاه اشک میریزد . انگار که فرزندی دیگر را دارد از دست میدهد .

درخت اما هنوز زنده است ، هنوز برگ دارد و ریشه ، درخت بی میوه هم که باشد باز جان مقدسی است که عزیز است . 

مثل پدر ، بی خاطره ، بی حرف ، اما عزیز .

 

۲۴ تیر ۰۲ ، ۰۷:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

همراه با نادر ابراهیمی

زندگى، قبل از هرچیز زندگى‌ست ...

گل مى‌خواهد، موسیقى مى خواهد، زیبایى مى‌خواهد ...

زندگى، حتى اگر یکسره جنگیدن هم باشد، 

خستگى در کردن مى‌خواهد ...

عطر شمعدانى ها را بوییدن مى‌خواهد ...

خشونت هست، قبول؛ 

اما خوشونت، أصل که نیست، 

زایده است، انگل است، مرض است. ما باید به اصلمان برگردیم.

 

زخم را-که مظهر خشونت است- با زخم نمى‌بندند،

با نوار نرم و پنبه پاک مى بندند، 

با محبت، با عشق ...

•نادر ابراهیمی، آتش بدون دود

۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

همراه با شمس لنگرودی

🔹آیا شعر شمس لنگرودی شعر ساده است؟ 

✍سینا جهاندیده 

 

صبور مثل درختی که در آتش می‌سوزد

و توان گریختن ندارد؛

حیرت‌زده چون گَوزنی

که شاخ‌های بلندش، در شاخه گرفتارش کرده‌اند.

همه این روزها چنینیم...

 

شمس لنگرودی

 

این شعر را، برخی که به اصطلاح شعر پیچیده می‌گویند، «شعر ساده» می‌دانند. آیا گفتن این شعر، ساده است؟ شمس شاعر تشبیهات غریب و مرکب است. او حتی در رمان‌های خود هم نشان داده است که به ایماژها و روایت‌هایی تصویری، دلهره‌آور و اگزیستانسیالیستی علاقه‌مند است. اکثر عنوان‌هایی که بر مجموعه شعرهایش می‌گذارد، دو تکه‌ای، دلهره‌آور همراه با نوعی نهیلیسم است. شمس به طنز سیاه علاقه‌مند است و اتفاقات ناگوارجهان را نوعی شوخی کافکایی می‌داند. عنوان استعاری رمان معروف او یعنی «رژه بر خاک پوک» یک ابر استعاره است. چون بازتابی از جهان‌بینی شمس لنگرودی است. بنابراین عناوینی چون «نت‌هایی برای بلبل چوبی»، «قصیده‌ی لبخند چاک چاک»، «باغبان جهنم» و... از همان طنز سیاه کافکایی می‌گوید. شمس به تخیل بسیار اهمیت می‌دهد. وقتی در سال ۱۳۸۳ بر مجموعه شعر «اکنون ابدی» من مقدمه نوشت، مرا از تخیل وحشی بر حذر داشت. پس شمس شاعر تخیل وحشی نیست. او سوررئالیسم رام شده را بیشتر می‌پسندد. سوررئالیستی که بتواند از فاجعه‌های طنزناک بگوید. من بیش از سی سال است که شعر می‌گویم؛ این را به خوبی می‌دانم که کشف تشبیهات غریب و مرکبی که هم با ساختار شعر هماهنگ باشد و هم معنای تصویری تولید کند کار مشکلی است. می‌توان تشبیهات غریب و مرکب به شکل پرتابی تولید کرد اما شعر شمس به وحدت موضوع فکر می‌کند. تشبیهاتش دو ویژگی دارند: الف) به سمت سوررئالیسم می‌روند اما سوررئالیسم رام شده هستند ب) تراژیک‌اند. قبلا هم گفته‌ام شمس از معصومیتی می‌گوید که به شکل فاجعه‌بار به آن تجاوز می‌شود. بنابراین تخیل شمس داری قاعده‌ی ویژه است. به‌هیچ‌عنوان احمد رضا احمدی نمی‌تواند چنین شعری بگوید؛ اما شاملو و رویایی می‌توانستند. شاملو هم ذهن تراژیک داشت اما بسیار تمثیل فکر می‌کرد و در هنگام توصیف‌های تراژیک، زبان حماسی داشت. 

دو تصویر روایی در این شعر است: درختی آتش گرفته اما توان گریختن ندارد. گوزنی به خاطر شاخ‌های بلند گرفتار شاخه‌ها شده است. شمس درخت را «صبور» و گوزن را «حیرت‌زده» توصیف می‌کند. درخت صبورانه می‌سوزد اما مگر درخت می‌تواند بگریزد؟ گریختن ویژگی گوزن است. این معکوس سازی در واقع دو تصویر را به هم می‌دوزد. شاخه‌های درخت می‌سوزد در حالی که گوزن گرفتار شاخه‌هاست. 

شاخ‌های بلند باید مایه‌ی عظمت گوزن باشند، در حالی که او را گرفتار کرده‌اند. آیا دو تصویر و کلمات این شعر به شکل تصادفی کنار هم‌اند؟ آیا خواننده هنگام خواندن این شعر به دو فاجعه‌ تصویری فکر نمی‌کند؟ پس آن دو تشبیه بلند، دو داستانک‌اند؛ دو داستانک تصویری و تراژیک. از شاعر پیچیده‌گو می‌پرسم واقعا گفتن این شعر ساده است؟ بخشی از دقایق این شعر را خواننده معمولی در نمی‌یابد اما آن دو داستانک تراژیک عواطف و تخیلش را درگیر می‌کند. درختی را آتش زده‌اند و گوزنی با شاخ‌های بلند را گرفتار مکان پر شاخه کرده‌اند. 

اما آخرین سطر را شمس چرا گفته است؟ بسیار از شاعران اگر این شعر را می‌گفتند آخرین سطر را حذف می‌کردند. چرا شمس حذف نکرده‌است؟ آیا نمی‌داند این سطر، معنایی است که باید مخاطب خلق کند. شمس بی‌تردید می‌دانست. در واقع او به خاطر همان سطر آخر آن دو داستانک تراژیک را خلق کرده است. چون می‌خواهد یک وضعیت بحرانی و وجودی را با تصویر بازآفرینی کند. شمس به خواننده‌ی نخبه فکر نمی‌کند چون تخیل خواننده‌ی نخبه به درد او نمی‌خورد. او احساس بیناذهنی خوانندگان متوسط را مهم می‌داند. بنابراین اگر با رویکرد جامعه‌شناسی عواطف به این شعر بنگریم شمس عواطف عموم را منشا حرکت و تغییر می‌داند. خواننده متوسط تحت تأثیر جمله‌ی آخر قرار می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود. با همین تامل است که جمله‌ی آخر ضربه دردناکی را وارد می‌کند.

 

۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شعر با نزار قبانی

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم

اندوهم چون کودکی‌ست ...هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر!

بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم

تا واژه‌ای بیابم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو

چرا دوستت دارم؟

کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب در برش گرفته

و به یاد نمی‌آورد چگونه گرداب در همش شکسته

چرا دوستت دارم؟

گلوله‌ای که در گوشت رفته نمی‌پرسد از کجا آمده

و عذری نمی‌خواهد

چرا دوستت دارم؟

از من نپرس!

مرا اختیاری نیست

و تو را نیز ...

•نزار قبانی

۰۹ تیر ۰۲ ، ۱۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تیرماه ، تیرماه

کلمات از من گریزانند. ذهنم خالی نیست ، سرشارم از تو ، مثل همیشه ، اما کلمات لجباز ، رهایم کرده اند و به مهاجرت تابستانی خویش رفته اند ، شاید دنبال ذهن شادتری هستند ، جاییکه نوشته شوند به شادی ، لبخند ، مهربانی ، طلوع خورشیدی باشکوه را شرح دهند یا منظره باشکوهی از زندگی را . میدانم کلمات من نیز دیگر بی تابند و گریزان . 

ذهنم در هزار راه ، گم میشود ، درشریانهایی که میتوانم در انتهای آنها نور را حس کنم ، خنکی عصرگاه ، لذت لبخند تو را ، اما راه پیچ در پیچ ، مرا ، به مسیر فراموشی میبرد و فریبم میدهد .سراب فراموشی ، پرده میکشد بر انتهای راه و من را میخکوب میکند در نقطه ای از زمان که دیگر هیچ واژه ای نیست ، تو نیستی ، من نیست و تنها شرحی یک روز گرم و پر گرد و غبار ، و صدای زوزوی بادی بی‌رحم که به ساقه ها و ریشه های گلدان‌های کوچک سفالی داخل بالکن ، اعتنایی نمیکند و می‌کوبد و میشکند و میبرد امیدهای سبز مرا .

۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۸:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

آخرین در خرداد

باد، داغ و سوزاننده است ، آفتاب دارد غروب میکند اما سنگینی هوا ، روی سینه زمین است .زن ، میزند از خانه بیرون ، بغض درون گلویش ، دارد خفه اش میکند . میخواهد از بچه ها ، خانه و همه آنچه او را به مادر بودن متصل میکند،فرار کند . 

دلش میخواهد پناه ببرد به جایی ، اما جایی برای رفتن ندارد ، توی کوچه ها و خیابان‌ها ، راه میرود و به حشرات ریز و درشتی کنار جاده نگاه میکند که دیگر از دل زمین گرم بیرون می آیند و به جستجوی شبانگاهی خویش می‌پردازند . آنسوی حصار ، اتوبان است و بیابان ، تنها سکوت صحرا است و گاه صدای ماشینها . جیرجیرک‌ها در هرم گرمای غروب ، شروع به خواندن میکنند و سکوت خالی صحرا را می‌شکنند ، گرما ، نقطه ضعف اوست و غمگین ترش میکند ، صدای بانو هایده که دارد سوغاتی را میخواند در ذهنش جاری میشود : وقتی میایی، صدای پات از همه جاده ها میاد....

زن صورتش را به فنس می‌چسباند و به جاده های دور نگاه میکند ، اشک امانش نمی‌دهد ، در لحظه ای که باد برمی‌خیزد و گرد و خاک صحرا را جاری میکند بر تن حصار ، دیگر زن ، حصار ، صحرا ، جاده و آسمان در هم می آویزند و دیگر جز غبار ، چیزی نمی‌ماند ، جز غبار پیراهن یاری که در جاده ها ، گم شده است و نه پای رفتن دارد و نه گاه برگشتن.

 

۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در خرداد ۳

زیباترین پیله جهان را ، 

بافته بودم از تارهای عشقت ، 

تا جهان ، بودو باد و آب و آتش و جهنم اندوهش ، 

مرا ، کاری نبود جز در جهان خویش ، غنودن در 

روشنایی عشقت.

راهبه دیر تو ، من بودم و من . 

فرسودگی جهان بیرون ، بر ما سازگار نبود و 

هر چه بود ابدیت بود و دیگر هیچ .

زیباترین پیله ها نیز ، 

اما ، 

روزی ترک خواهند خورد . 

سرانجام ، زمان رهایی 

می‌رسد ، 

آب و آتش و آسمان و هوا و خورشید ، 

نوید زندگی میدهند و فرسودن را ، 

جدایی را باید که در آغوش کشید و 

رها کرد پیله ات را .

در زورق مبپیچمت ، در اعماق روحم ، به امانت میسپارمت،

 

پرواز میکنم . 

 

۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

درد دل

گفتم من دوستت دارم، خودخواهانه و فقط به خاطر خودم. من دوستت دارم که خودم یادم برود جهان چه تهی و تاریک است. دوستت دارم که یادم باشد صدای پایی هست که با همه صداها فرق دارد به گوش من. دوستت دارم که باران شوی و بباری و خشک نشوم مثل آخرین درخت در آخرین کویر. دوستت دارم که جهان رنگ بگیرد و باد معطر شود به بوی خوش موهات، دنیا را مست کند و برقصاند. دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم، رهاتر می شوم، آرام ترم، خودم را بیشتر دوست دارم. گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن با همه شراره هایی که دارد، نه حقی برای من ایجاد می کند و نه تعهدی برای تو.

گفتم و گفتم و گفتم، بی هیچ هراسی از این که جز تو که خودت را به نشنیدن زده ای، کس دیگری هم قرار نیست که بشنود.

داشتم می رفتم به سمت زوال، که منزوی از ته گورش با صدای بلند گفت:

بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه !

این داستان به نام تو ، همین جا تمام شد....

•حمید سلیمی

۲۶ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یادبود

تلخ ترین روزها برای همه ، روز از دست دادن عزیزان است . روزهایی که هر سال با نزدیک شدنش ، فاجعه‌ای را دوباره زیست می‌کنی و احساسات بسیار تلخی را بر دوش میکشی و انگار هر سال ، باید دوباره همان اتفاقات را از سر بگذرانی .

شاید از شدت سوگواری با گذشت زمان کم بشود ، اما زخم کاری و عمیقی هست در قلب آدمی که همیشه در حال خونریزی است، در شادترین لحظات آدمی نیز ، با تیر کشیدن آنی ، میگوید که هستم ، با تزریق شادی به تن ، بهبود نمی یابد و همیگشی و ابدی است . 

آنهایی را که بسیار دوست می داریم از دست می‌دهیم و اندوه مرگ در خانه برای همیشه چنبره میزند و خانه را ترک نمی‌کند . داستان زندگی ادامه می یابد ، زمان بر ذهن غبار فراموشی می پاشد اما لبخند مرگ همچنان در آینه ، باقی است .

با یاد و خاطره خواهرم ، مریم که پانزده خرداد ۱۳۹۹ با بیماری سرطان ، در کمال آرامش ما را ترک کرد.

 

۱۵ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

همراه با فیلم

نگاهی به فیلم Virgin mountain(کانال تلگرامی گوشه )

درد تو، درد من است

فوسی، کارگر بخش باربری فرودگاهی در ایسلند است. آدمی خاموش که نمی‌داند در مکالمه چطور باید صحبت را ادامه دهد یا بحث را پی بگیرد. به جایش در ساخت ظریف‌ترین میدان‌‌های جنگ با تانک‌ها و توپ‌های ریز و سربازهای کوچک اسباب‌بازی مهارت شگفت‌انگیزی دارد. در چند متر آپارتمان کم‌نور و سردی سر می‌‌کند که مادرش، زنی بی‌توجه، موی همسایه‌ها را در آن می‌آراید و مرد تازه‌‌ای را هم به همان یک وجب خانه راه داده تا بیشتر با او آشنا شود.
فوسی به جای معاشرت با آدم‌های بیهوده‌گو که به دنبال تمسخر و نقطه‌ضعف همدیگر هستند با کودکان راحت‌تر است. با بچه‌ها طوری رفتار می‌کند انگار مهم‌ترین آدم بزرگ‌های زندگی‌اش هستند، اما برای دیگران، برای بزرگ‌ترها، به نظر سرد و بی‌اثر می‌آید درحالیکه درون پرشور او برای همه آدم‌های زخم‌خورده جا دارد. انگار در دل، آدمی به بزرگی خودش زندگی می‌کند که می‌پرسد، دردتان چیست؟ کجا مشکل دارید؟ آنجا که فکر می‌‌کنید، همه چیز تمام شده، آن نقطه نومیدی، آن نشدنی کجاست؟ بگویید تا درست‌اش کنم. بگویید تا آرزوهایتان را برآورده کنم. دست‌ و دل به ساختن و سبزکردن و زندگی بخشیدن و درست‌ کردن دارد؛ از آن انسان‌هایی که «خیر از میان خرابه درمی‌آورد*» اما خودش در میان خرابه‌های زندگی که دیگران برایش ساخته‌اند، بی‌پناه مطلق است.
 فوسی که یک روز هم به مرخصی نرفته، شیر را به هر نوشیدنی ترجیح می‌دهد، همیشه به یک غذاخوری می‌رود، صبحانه مشخصی می‌خورد، هر شب به رادیوی محلی آهنگ درخواستی سفارش می‌دهد و تنهایی گوش می‌کند، با مرد همسایه در بازسازی جنگ‌های جهانی روی میز کیف می‌کند و عاشق وسایل و‌ اسباب‌های کنترل از راه دور است، بالاخره یک‌روز تغییر می‌کند. بیشتر آدم‌ها از تغییر می‌ترسند، چون به همان که هستند، انس گرفته‌اند و هراس دارند حتی یک قدم از عادت‌هایشان فاصله بگیرند، اما فوسی، مرد عادت‌های روزمره، درست روزی تغییر را می‌پذیرد که زنی افسرده وارد زندگی‌اش می‌شود؛ زنی که ثبات ندارد و روی مرز باریک سرخوشی و پژمردگی راه می‌رود، عاشق گل و گیاه است ولی در کامیون حمل زباله و بازیافت کار می‌کند. زنی تنها که هر لحظه یک حال دارد و امکان همدلی با او دشوار است، ولی فوسی با آن دل بزرگ‌ که انگار منتظر جا دادن آدم‌های آزاردیده است، این زن درمانده فسرده را می‌پذیرد. نمی‌داند چطور با او صحبت کند یا چطور با پیشنهادهای هیجانی‌اش روبه‌رو شود و چطور با او همراهی کند، اما با آن حجم از مهری که در خود حمل می‌کند، سخت‌ترین تغییر زندگی‌اش را می‌پذیرد و از دنیای محافظه‌کارانه‌‌اش به خاطر انسانی دیگر فاصله می‌گیرد و مثل یک زیردریایی آرام اقیانوس را می‌شکافد و جلو می‌رود برای کمک به ماهی کوچک زخمی. برای مهربانی‌کردن. و عجیب است که در این مسیر، تازه خود را پیدا می‌کند. در راهی که برای کمک به انسانی پریشان در پیش گرفته، به خود کمک می‌کند، خود را می‌شناسد و تازه می‌فهمد تنهایی درد نیست، بلکه درمان این دنیای پرهیاهوست که برای تنهایان برنامه‌ای ندارد. درمان است تنهایی وقتی همه دردهایشان را در تنها نماندن‌هایشان پنهان می‌کنند، در جمع‌ها، در تلاطم‌ها و شلوغی‌ها.

کانال تلگرامی گوشه 

فیلم: فوسی، داگور کاری، ۲۰۱۵، سینمای ایسلند. 
Film: Virgin Mountain (Fúsi), Dagur Kári, 2015. 
@gooshe
.
*نقل‌قولی از ابراهیم‌ گلستان

۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی