تو خبر نداشتی.
مخفیانه به شهر آمدم،
تمام نشانههای تو را بوسیدم،
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم،
شمعی کنارِ اتاقت روشن کردم
و به ابدیت برگشتم.
تو از این سفرها خبر نداری!
#محمود_درویش
تو خبر نداشتی.
مخفیانه به شهر آمدم،
تمام نشانههای تو را بوسیدم،
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم،
شمعی کنارِ اتاقت روشن کردم
و به ابدیت برگشتم.
تو از این سفرها خبر نداری!
#محمود_درویش
اسم دختر را که از بلند گوی خوابگاه صدا زدند ، با سرعت خودش را از پله ها ، به پایین رساند و نامه را از دست خانم سرپرست قاپید و به سمت حیاط مرکزی رفت . گرمای مرداد ، خودش را پرت کرده بود روی ساختمان . باد کویر ، خاک بیابان را داخل حیاط میریخت و همه جا ، غبار مرگ میپاشید. حیاط وسط ساختمان بودو تمام بالکن اتاقهای طبقات بالایی به آن باز میشد . آن وقت روز ، کسی از گرما بیرون نمی آمد و دخترک فارغ از همه ، به خواندن مشغول شد . صدای ضربان قلبش که بیشتر و بیشتر میشد ، انگار تمام جهان را فرا میگرفت ، گرمایی بیشتر از تمام کویر اطرافش ، تنش را میفشرد ، تمام آنچه که میخواند قلبش را تکه تکه میکرد ، آخر چگونه آدمی میتواند با چنین دستخط زیبایی ، با خودکار سبز ، از رفتن ، بنویسد. قلمی که از دوست داشتن می سرود ، اکنون چگونه از یخبندان جدایی نوشته بود .
دختر ، سست شده ، تکیه داده به صندلی سیمانی وسط حیاط ، نامه را بر قلبش فشرد . چند دقیقه کافیست تا آدمی از اوج ، به زمین سقوط کند . آن اشتیاق و هیجان بی بدیل ، چقدر زمان میخواهد تا ناگهان به مردابی از انتظاری بیهوده تبدیل شود .
پاهایش ، توان راه رفتن نداشت . اشکهایش ، تاب ایستادن.
زندگی ناگهان در بازوان باد کویر ، ایستاده بود ، تمام غبار بیابان ، فرو ریخته بود در حیاط ، دخترک زیر بارش خاک ، غرق میشد ، نامه مانده بود کنار نیمکت ، غبار ، خط سبز زیبا را در دستان خود ، به سیاهی میبرد ، بیابان ، زندگی را میبلعید و اکنون جهان پر خاک ، با ولع مرگ ، دختر را به درون سیاهی خویش میبرد تا تنهایی خویش را با روح آشفته و متروک دخترکی عاشق ، جدا مانده از یار ،آراسته کند .
دیگر ، کویر و باد و دخترک ، در نیستی خویش ، از هم قابل تشخیص نبودند .
"سی.پی.آر" بیمارستان جای جالبیست، آدم های بیرون از آن تند تند قدم میزنند، گریه میکنند، دعا میکنند، حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.
آدمهای بیرون از اتاق از یک چیز میترسند؛ از "نبودن" ! از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان، از جای خالیه یک آدم.
اتاق شوک جای بد و جالبیست، تمام قولهای عالم پشت دَرش داده میشود، تمام خاطرات مرور میشود، تمام خوبیهایش یادآوری میشود !
حالا چشمتان را ببندید. بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید. فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد، به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید،به جای خالیاش. نبودِ آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!
لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر، یک اتاق شوک داشته باشید و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید. بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند.
•به نقل از دکتر محبی( فوق تخصص قلب )
کتاب "خانه لهستانی ها " سبک و سیاقی شبیه رمان معروف "همسایه ها " اثر معروف احمد محمود دارد ، هر چند که احمد محمود با نوشتن این رمان ، بر صدر ادبیات ایران مینشیند و کسی را یارای برابری با کتاب او نیست ، اما خانم مرجان شیر محمدی نیز با نوشتن رمانی که در فضای یک خانه بزرگ با اتاقهای بسیار و ساکنین آن اتفاق میافتد، داستانی جذاب و دلنشین را بیان میکند . او که برنده دو سال رمان نویسی در بنیاد گلشیری بوده و از دو اثر او فیلم سینمایی نیز تهیه شده است ، داستان زنانی را شرح میدهد که در محوریت داستان زندگی خویش با زندگی سخت بیرون ، در مبارزه هستند .
راوی داستان ، سهراب ، پسرکی نوجوان با مادر ، مادربزرگ و خاله اش که اندکی حال و هوای عجیبی دارد ، یکی از مستاجر های این خانه بزرگ است . خانه سالهای پیش توسط یک معمار خارجی ، برای عده ای از مردم لهستان ساخته شده بود . یهودیانی که از اروپا به اردوهای کار اجباری سیبری ، فرستاده شده بودند و سرانجام بعد از پایان جنگ به امید دیدار خانواده ، از راه ایران رهسپار کشورشان میشدند ، اما ضعف و بیماری برای عده ای از آنها ، راه رفتن را بسته بود به اجبار در ایران ماندند ، عده ای جان سپردند و عده ای دیگر هم تصمیم به زندگی در ایران گرفتند. مادام یکی از این عده بود که همراه با چند زن دیگر ، مغازه خیاطی باز کردند و ساکن خانه لهستانی ها شدند .مادام که خانواده اش را از دست داده بود ، امیدی به بازگشت نداشت و اینک در سالخوردگی با فال گرفتن ، روزگار میگذراند ، صاحب فعلی خانه لهستانی ها ، از مشتریان قدیم او بودکه به اصرار همسرش را راضی کرده تا خانه را از صاحب قبلی آن بخرد و مادام در آنجا برای همیشه بماند .
سهراب با اهالی خانه رابطه خوبی دارد ، بیشتر پسر بچه های آنجا را میشناسد و با آنها رابطه دوستی دارد ، نویسنده با نگاه سهراب به همه جای خانه سرک میکشد ، حال و هوای مدرسه در آن روزها را شرح میدهد و مشکلات اهالی خانه را با زبانی ساده بیان میکند .
پدر سهراب در کودکی او درگذشته است و مادرش با کار کردن در تولیدی لباس زندگی میکند ، او تمام سعی خودش را میکند تا پسرش را درست تربیت کند ، مادربزرگ ، بانو ، از سهراب مراقبت میکند ، خاله سهراب که عاشق مردی لوطی مسلک شده بود و تنها اندک زمانی در کنارش زندگی کرده ، مرگ همسرش را در یک نزاع خیابانی باور نمیکند و منتظر اوست ، ساعتها با خودش حرف میزند یا گاهی به نقطه ای خیره میشود . مادربزرگ خواهری دارد که بچه دار نشده و به او مادر همه ، میگویند . ساکنان دیگر خانه ، مردان و زنان سختکوش و پر تلاشی هستند که برای بقا میجنگند ، آنها در کنار غمهایشان ، برای شادی ها هم فرصت میگذارند ، یلدا و نوروز را جشن میگیرند و دل خوش جمع شدن های دور هم هستند.
خانه لهستانی ها ، تنها یک خانه نیست ، زندگی چند نسل فراموش شده را بازگو میکند . به قول مادام که به سهراب میگوید :تا زمانی که بدانی آدمهایی بوده اند که حتی به قدم بعدی خود امید نداشتند و زیر بار شکنجه و تحقیر و ....دوام آورده اند، میتوانی بفهمی که چقدر مشکلات خودت میتواند کوچک باشد ، سقفی بالای سرت داری ، خانواده ای برای دوست داشتن و نانی برای خوردن ، امیدهایی که آن آدمها نداشتند ، پس تو خوشبختی .
دوم مرداد، سالروز در گذشت احمد شاملو
زنان ،
خدایانی زیبا و زیرکاند !
در بهشتِ هر زَنی، جهنمی هست که روحت را به آتش میکشد ...
با این حال اگر قرار است عمرت دو روز باشد،
بگذار در دستانِ هوس آلودِ زنی باشد
که زندگی را همان طور که هست عرضه میکند
عشق و ناکامی با هم ،
این یعنی تمامِ زندگی ...
🔺احمد شاملو متخلص به الف.بامداد و الف.صبح، شاعر، فیلم نامه نویس،روزنامه نگار،پژوهشگر، مترجم،فرهنگ نویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود
🔺از جمله آثار شاملو میتوان به " کتاب کوچه" و مجموعه شعرهای " هوای تازه" و" ابراهیم در آتش" اشاره کرد.
آه از آن ساحل دور ،
آه از آن طوفانهای عظیم ،
آی از آن قایق فرسوده ،
افسوس از آن آسمان پر خشم ،
در میانه راه ماندیم ، در طلب نوری در ساحلی ،
تن خسته ، فرسوده ،
دل ، پر آشوب ،
جان ، پر تمنا .
گر توان ما نبود ؟ چرا دل سپردن به دریا ،
گر هراس طوفان بود ، چرا دل سپردن به سفر .
که چنین آشوبی ، قرار ندارد
جز به رفتنی بی پایان ،
در اعماق تاریک اقیانوسی بی نام .
در قحطی مهربانی ،
دلم ، شادمان است از لبخندت.
کلمات ، میلغزند بی امان ، بر دامن اشک ،
اشک ، نه تنها برای اندوه ، از شادمانی بی حد نیز هم .
صدای تو در اعماق ،
در بطن ریشه های زمین ،
می تپد ، تا بر بستر خاک ، بروید با اولین باران شادی .
با تو هم پیمانم ،
در این فصل بی باران ،
تو باران من باش.
مادر آه میکشد و انجیرهای خشک افتاده روی زمین را جارو میزند . درخت ، آفت دار شده و دیگر میوه نمیدهد ، انجیرها روی درخت نمیرسند و خشکیده به زمین میافتند.
مادر میگوید: از زمان بیماری پدرت ، این درخت یک دانه انجیر هم نداده ، انگار درخت و پدرت با هم بیمار شده اند.
پدر انجیر را کاشت ، خیلی سال پیش . درخت گیلاس که خشک شد ، پدر نهال انجیر آورد و داخل باغچه گذاشت . پدر عاشق این درخت بود و توجه خاصی به درخت میکرد. درخت انجیر خیلی زود بزرگ شد و تنه محکم و شاخه های قوی گرفت ، اما از سال مریضی پدر ، حتی یک میوه سالم هم نداد. انگار ریشه انجیر با دستان پدر ، قرابتی داشت که با ناتوان شدن آن دستها ، توان زندگی نیز از درخت گرفته شد .
مادر ، دست میکشد بر شاخه های درخت و آه میکشد و گاه اشک میریزد . انگار که فرزندی دیگر را دارد از دست میدهد .
درخت اما هنوز زنده است ، هنوز برگ دارد و ریشه ، درخت بی میوه هم که باشد باز جان مقدسی است که عزیز است .
مثل پدر ، بی خاطره ، بی حرف ، اما عزیز .
زندگى، قبل از هرچیز زندگىست ...
گل مىخواهد، موسیقى مى خواهد، زیبایى مىخواهد ...
زندگى، حتى اگر یکسره جنگیدن هم باشد،
خستگى در کردن مىخواهد ...
عطر شمعدانى ها را بوییدن مىخواهد ...
خشونت هست، قبول؛
اما خوشونت، أصل که نیست،
زایده است، انگل است، مرض است. ما باید به اصلمان برگردیم.
زخم را-که مظهر خشونت است- با زخم نمىبندند،
با نوار نرم و پنبه پاک مى بندند،
با محبت، با عشق ...
•نادر ابراهیمی، آتش بدون دود
🔹آیا شعر شمس لنگرودی شعر ساده است؟
✍سینا جهاندیده
صبور مثل درختی که در آتش میسوزد
و توان گریختن ندارد؛
حیرتزده چون گَوزنی
که شاخهای بلندش، در شاخه گرفتارش کردهاند.
همه این روزها چنینیم...
شمس لنگرودی
این شعر را، برخی که به اصطلاح شعر پیچیده میگویند، «شعر ساده» میدانند. آیا گفتن این شعر، ساده است؟ شمس شاعر تشبیهات غریب و مرکب است. او حتی در رمانهای خود هم نشان داده است که به ایماژها و روایتهایی تصویری، دلهرهآور و اگزیستانسیالیستی علاقهمند است. اکثر عنوانهایی که بر مجموعه شعرهایش میگذارد، دو تکهای، دلهرهآور همراه با نوعی نهیلیسم است. شمس به طنز سیاه علاقهمند است و اتفاقات ناگوارجهان را نوعی شوخی کافکایی میداند. عنوان استعاری رمان معروف او یعنی «رژه بر خاک پوک» یک ابر استعاره است. چون بازتابی از جهانبینی شمس لنگرودی است. بنابراین عناوینی چون «نتهایی برای بلبل چوبی»، «قصیدهی لبخند چاک چاک»، «باغبان جهنم» و... از همان طنز سیاه کافکایی میگوید. شمس به تخیل بسیار اهمیت میدهد. وقتی در سال ۱۳۸۳ بر مجموعه شعر «اکنون ابدی» من مقدمه نوشت، مرا از تخیل وحشی بر حذر داشت. پس شمس شاعر تخیل وحشی نیست. او سوررئالیسم رام شده را بیشتر میپسندد. سوررئالیستی که بتواند از فاجعههای طنزناک بگوید. من بیش از سی سال است که شعر میگویم؛ این را به خوبی میدانم که کشف تشبیهات غریب و مرکبی که هم با ساختار شعر هماهنگ باشد و هم معنای تصویری تولید کند کار مشکلی است. میتوان تشبیهات غریب و مرکب به شکل پرتابی تولید کرد اما شعر شمس به وحدت موضوع فکر میکند. تشبیهاتش دو ویژگی دارند: الف) به سمت سوررئالیسم میروند اما سوررئالیسم رام شده هستند ب) تراژیکاند. قبلا هم گفتهام شمس از معصومیتی میگوید که به شکل فاجعهبار به آن تجاوز میشود. بنابراین تخیل شمس داری قاعدهی ویژه است. بههیچعنوان احمد رضا احمدی نمیتواند چنین شعری بگوید؛ اما شاملو و رویایی میتوانستند. شاملو هم ذهن تراژیک داشت اما بسیار تمثیل فکر میکرد و در هنگام توصیفهای تراژیک، زبان حماسی داشت.
دو تصویر روایی در این شعر است: درختی آتش گرفته اما توان گریختن ندارد. گوزنی به خاطر شاخهای بلند گرفتار شاخهها شده است. شمس درخت را «صبور» و گوزن را «حیرتزده» توصیف میکند. درخت صبورانه میسوزد اما مگر درخت میتواند بگریزد؟ گریختن ویژگی گوزن است. این معکوس سازی در واقع دو تصویر را به هم میدوزد. شاخههای درخت میسوزد در حالی که گوزن گرفتار شاخههاست.
شاخهای بلند باید مایهی عظمت گوزن باشند، در حالی که او را گرفتار کردهاند. آیا دو تصویر و کلمات این شعر به شکل تصادفی کنار هماند؟ آیا خواننده هنگام خواندن این شعر به دو فاجعه تصویری فکر نمیکند؟ پس آن دو تشبیه بلند، دو داستانکاند؛ دو داستانک تصویری و تراژیک. از شاعر پیچیدهگو میپرسم واقعا گفتن این شعر ساده است؟ بخشی از دقایق این شعر را خواننده معمولی در نمییابد اما آن دو داستانک تراژیک عواطف و تخیلش را درگیر میکند. درختی را آتش زدهاند و گوزنی با شاخهای بلند را گرفتار مکان پر شاخه کردهاند.
اما آخرین سطر را شمس چرا گفته است؟ بسیار از شاعران اگر این شعر را میگفتند آخرین سطر را حذف میکردند. چرا شمس حذف نکردهاست؟ آیا نمیداند این سطر، معنایی است که باید مخاطب خلق کند. شمس بیتردید میدانست. در واقع او به خاطر همان سطر آخر آن دو داستانک تراژیک را خلق کرده است. چون میخواهد یک وضعیت بحرانی و وجودی را با تصویر بازآفرینی کند. شمس به خوانندهی نخبه فکر نمیکند چون تخیل خوانندهی نخبه به درد او نمیخورد. او احساس بیناذهنی خوانندگان متوسط را مهم میداند. بنابراین اگر با رویکرد جامعهشناسی عواطف به این شعر بنگریم شمس عواطف عموم را منشا حرکت و تغییر میداند. خواننده متوسط تحت تأثیر جملهی آخر قرار میگیرد و به فکر فرو میرود. با همین تامل است که جملهی آخر ضربه دردناکی را وارد میکند.