عاشقانه ، به آرامی

شتابزده!

شتابزده گفتیم خدا نگهدار ، 

و عبور کردیم .

سر برنگرداندی تا دوباره نگاهت کنم ، 

و اینبار به آرامی بگویم :به امید دیدار .

شتابزده ، امیدها را زیستیم به نا امیدی .

شتابزده فراموش کردیم ، 

به آرامی گذشتن از کنار هم را ، 

رفتیم و تمام کوچه های گذشته ، از یاد گریخت .

شتابزده خندیدی و رفتی ، 

به آرامی اما ، زیستن بی تو ،

آغاز شد .

 

۰۳ آذر ۰۲ ، ۱۴:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در اول آذر

سپاس گزار تو ام 

در تاریک ترین لحظات ، در قعر فراموشی ، 

صدای تو ، مرا فرا خوان زندگی میداد .

صدای تو ، نور میشد میان ذرات خاک ، 

دانه دلم ، پوسیده بود در زمین ، 

پوسته را رها کرده ، دل به تو سپرده ، جوانه میزد بی مهابا ، 

بی ترس ،

آنگونه که درخت ، دانه ، گل ، دل می سپارند به آفتاب ، 

دل سپرده ، عاشق ، دیوانه ، آشفته .

اینک ، ساقه کوچکی است در کنار سایه درختی تناور ، 

دلش گرم و تپنده است به خورشید ، باد ، آسمان ، و تو .

 

۰۱ آذر ۰۲ ، ۱۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در آبان

بهشت من ، سرزمینی است که تو در آن قدم بر می‌داری ،

چون نسیم ، در گذری ، در سفری بی پایان 

تمام جهان ، زمین زیر پای توست.

بهشت من ، جهان توست .

زائری غریب ، غریبه ای بی نام و نشان را می‌مانی ، 

دل نبسته ای به تکه ای خاک ، دل نبسته ای به مرزی ، 

در گذری ، چون اقیانوس بی پایان در آغوش خطر .

بهشت من ، از آن تو باد .

۲۹ آبان ۰۲ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مهربانی

مادر میگوید مهربانی را باید زیاد کرد ، کاسه های آش را میدهد دستمان تا ببریم برای همسایه ها ، یکی از آنها باردار است ، یکی دیگر مریضداری میکند ، یکی ...مادر هوای همه را دارد ، غذا که می‌گذارد داخل دیگ‌های بزرگ می‌پزد تا برای همسایه ها هم بفرستد، کارگری اگر داخل کوچه کار کند ، مادر برایش چای میبرد ، یا آب خنک .غریبه ای اگر در بزند و آب بخواهد مادر برایش میبرد ، در دنیای مادر ، نامهربانی جایی ندارد ، بخشندگی در ذات اوست ، مهربانی در کوچه ما جاری میشود ، به خانه همسایه میرود ، لبخند مرد کارگر روی صورتش ، لبخند زن سالمند همسایه ، خنکای آب در گرمای تابستان ، لبخند رهگذری تنها ، کوچه پر میشود از لبخند ، مهربانی ،بخشندگی ، از کوچه ای به کوچه دیگر میرود ، شهر را پر میکند ، در خانه ها را میزند ، لبخند می‌بارد از آسمان و تمام شهر پر میشود از نجوای شادی ......

حافظ مهربانی باشیم ، مهربانی های خاموش ، آن جایی که از دل می آید ، نه قصد در ثبتشان است و نه نمایش آن .

به چهره های دردمندی بیاندیشیم که شاید با حرفی ، کلامی ، لبخندی ، شاد شوند ، مهربانی را دریغ نکنیم ، ببخشیم.

۲۷ آبان ۰۲ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

رسیدن

نفس به شماره افتاده ، قدم به قدم ، باریکه کوچه زندگی را تاب آوردیم ، 

تا رسیدن به جاده های فراخ ، رو به سوی آفتاب راه گشوده .

دل را بخشیده به تو ، دست هایمان تنها عطر تو میداد و نان و رد پینه بر کف .

چه گیسوان که سفید شد در راه ، چه پاهایی که ناتوان ، چه چشمهایی که نابینا . راه ناهموار ، دل مشتاق اما . تاریکی پیش رو سرخم کرده در برابر ما .

اینک بار بر زمین هموار دشت گذاشته ، آفتاب غروب می‌کند. در برابر چشم ، خالی صحرا مانده و سیاهی زمین سوخته.

پیاله های خالی ، بر زمین افتاده ، پیاله های سرشار از امید رسیدن ، پیاله های عشق ، پیاله های نور ...

دیگر مبارزه را تمام کن.

 

۰۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

همراه با ون گوک

«عصر امروز به کلبه آنها رفتم و دیدم در کم‌ترین نور ممکن مشغول غذاخوردن هستند. صحنه‌‌ای واقعی از روستا بود. خاکستری و دلگیر، تیره و بدون قشنگی قراردادی طبیعت. 

خیلی زحمت کشیدم تا در این نقاشی نشان دهم، مردان روستایی با چهره آفتاب‌سوخته در برابر نور ضعیف چراغ، سیب‌زمینی را با همان دست‌هایی می‌خورند که زمین را شخم می‌زنند. این نقاشی نشان می‌دهد که آنها نان شرافتمندانه می‌‌خورند. سیب‌زمینی باید تمیزنشده و خاک‌آلود مجسم می‌شد. سُفره، از کرباس خاکستری‌ست. دیوارها دود گرفته و روسری زنان، همان دستمال‌های گردآلود و پر از خاک است که با آن کار می‌کنند. دختر روستایی با لباس مُستعمل و وصله‌دار، لباسی که در برابر باد، باران و آفتاب، رنگ‌های گوناگون و دلنشین گرفته، زیباتر از آن است که لباس یک خانم شهری را بپوشد. لباس فاخر و شهری، همه زیبایی واقعی دختر روستایی را از بین می‌بَرد. اگر تابلوی روستایی، بوی چربی و گندم و دود و خاک و پِهِن و بخارِ سیب‌زمینی بدهد، بهتر و گویاتر است. تابلوهای روستایی نباید معطر باشند.»

 

از نامه ونسان ونگوگ، نقاش هلندی در توضیح تابلوی «سیب‌زمینی‌‌خورها» به برادرش تئو، سال ۱۸۸۵ میلادی.

۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شادی ، شادی، شادی

پدر بزرگ ، بخشی بود ، بخشی ها ، نوازندگانی هستند که همراه با ساز خود ، داستانی را روایت میکنند ، فرمی از نقالی ، داستانی با روایتی عاشقانه ، اغلب ، یا مذهبی یا حماسی . پدربزرگ را هیچگاه ندیدم ، اما دوتارش به یادگار مانده بود در خانه ، نقل میشد که هنگام فرار از تصفیه خونین آنسوی مرزها ، تنها دوتارش را همراه داشته است و در نیمه های شب از مرزها ، گذشته و به ایران آمده است . دوتار ، روح پدربزرگ بود و در خانه ما ساکن شد . پدر ، سواد خواندن و نوشتن اندکی داشت ، با همان اندک کلمات خود ، اشعاری را می‌نوشت و به زبان مادری اش با دوتار میخواند ، خانه پر میشد از حکایت عشاقی چون لیلی و مجنون ، زهره و طاهر و.... داستانهای شفاهی که از نسل های گذشته به پدر رسیده بود ، نت‌های اندوه در خانه جاری میشد ، اما شادی خاموشی در آن بود ، شادی دوست داشتن ، شادی عشق ، شادی امید به رسیدن ، ...

پدر ، پسرش را که از دست داد ، دوتارش را کنار گذاشت ، دوتار به گوشه ای سرد و تاریک سپرده شد ، سکوت میهمان خانه شد ، ناگهان موسیقی ، که از پدربزرگ به پدر رسیده بود ، در ذهن پدر تمام شد ، سوگواری آغاز شد .هر نوایی ممنوع شد ، مبادا غم ، که میهمان همیشگی ما شده بود ، خاطرش مکدر شود . 

و ما زیستیم در خاموشی ، در سکوت ، در سوگواری ، در اندوه ازدست دادن ، پدر ، به شکنجه خویش ادامه داد ، هیچگاه دیگر تارش را در دست نگرفت ، دوتار پدربزرگ ، پوسید و پوسید و در خاموشی سیاه خانه دفن شد .

در ذهنم ، به دنبال آن روزها میگردم ، صدای پدرم را به سختی به یاد می آورم که با دوتار خویش ، میخواند ، صدایی بم و مردانه و گاه بسیار خشن ، چون طبع بیابان‌گرد پدرانش ، شادی ، شادی ، شادی .خانه پر از شادی میشد ، زمانی که پدر میخواند ، ترس میان ما ، از خانه می‌رفت ، سایه سرد و سنگین پدر ، به لطافت نتها ، سبک میشد . موسیقی ، دوتار ، پدر ، عاشقان چشم در راه ، نواهای افسانه ای ، اکنون ابدی میشوند ، در حافظه خانه ، در میان درزهای خانه ، در ذهن من ، در فضا ، در ابدیت مرزها ......

شادی ، شادی ، شادی ، پدر اکنون میتواند به سوگواری ابدیش پایان دهد . زمان آرامش رسیده است .

۰۱ آبان ۰۲ ، ۱۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

برای پدر ، بیستم مهرماه ۱۴۰۲

پدر ، چندان اهل عکس گرفتن از خودش نبود ، روستا زاده ای جوان ، با طبیعتی سخت و جنگنده بود که زمین و رمه را فروخته و آمده بود به شهر ، تا بچه هایش بتوانند درس بخوانند. استخوان بندی محکمی داشت و مرد کارهای سخت بود . چند عکس از جوانی اش بیشتر نمانده ، داخل عکسی که من از او دارم ، کلاهی به سر دارد مانند تمام مردان آن روزها، کت و شلواری طوسی تنش است و چهره ای آفتاب سوخته که نشان از ذات طبیعت گردش دارد ، خواهرم در بغلش نشسته است و پدر دستانش را دور خواهرم گره زده ، دستانی سخت و محکم . چهره جوان پدر ، برایم آشنا نیست ، چهره ای که من از پدرم میشناسم جا افتاده تر است و ملایم تر ، اما پدر آن روزها در عکس نگاه خشن تری دارد .

مادر کنارش است ، جوان و رنگ پریده است ، نگاهش را حتی از عکاس هم دزدیده است و اندکی به پایین چشم دارد . همان مهربانی و فروتنی همیشگی در صورتش دیده میشود ، عکس بسیار قدیمی است ، حتی لایه ای خاکستری بر روی چهره آدمها ، نشسته است ، زمانی که آن دو اینچنین جوان و قدرتمند در کنار هم بوده اند ، متعلق به قرن های گذشته است ، فرسودگی که من از زمانی که میشناسمشان ، در چهره شأن نیست ، زندگی در عکس پشت چشم‌هایشان ، شعله می‌کشد ....

پدرم دیگر نیست ، بعد از سالها گم شدن در زمان و مکان ، ذهنش اکنون آرام گرفته است و روحش شادمانه ، پرواز کرده است .رنج عظیم این سالها دیگر در خاطرش نخواهد بود و هر آنچه که هست شادمانی است و شادمانی ، با روحی جنگنده و جوان .

۲۲ مهر ۰۲ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مردن ، حرفه ماست

ما مردمان خاورمیانه ایم

بعضی هایمان در جنگ

کشته می شویم

بعضی در زندان

بعضی هایمان در جاده می میریم 

بعضی در دریا

حتی بلند ترین کوه ها هم 

انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند

چرا که ما

شغل مان

مُردن است..

نشاط حمدان

۱۶ مهر ۰۲ ، ۲۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

همراه با عباس معروفی

 

چرا وقتی این یکی درخت  قطع می‌شد آن یکی ناله می‌کرد؟ چرا جواب صدا فرق داشت با خود صدا؟ چرا جان‌ها به هم سنجاق شده بودند؟ همه پیوسته یکجا به هستی الصاق شده بودند؟ چرا به وقت جان دادن این، آن درد می‌کشید؟ چرا هر ضریه‌ی تبر به یک درخت، صدای تمام درخت‌ها را در می‌آورد؟

درخت‌ها همه آدم‌هایی تنها بودند که از روزگاری دیگر گریخته به جنگل، بلوط شده بودند.

چرا دل‌تنگی آدم مثل درخت خشک نمی‌شد؟ چرا نمی‌شد دلتنگی را مثل یک بلوط خشکاند و با تبر افتاد به جانش؟ چرا تبر بر شاخه‌های خیس زوزه می‌کشید اما صداش بر تنه‌ی خشک، دهن باز می‌کرد؟ یک نیمه این‌طرف یک نیمه آن‌طرف، آماده‌ی سوختن. 

عشق، وصال و مرگ همه از یک جنس و طایفه‌اند. 

#نام_تمام_مردگان_یحیاست

عباس معروفی

۱۴ مهر ۰۲ ، ۲۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی