کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
#احمد_شاملو
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
#احمد_شاملو
دوست داشتنِ یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونهست. اولش عاشق همهی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن ...
هر روز صبح از اینکه میبینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی. بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده می شن. چوبها از بعضی قسمتها پوسیده میشن و میفهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست، بلکه به خاطر عیب و نقصهاشه ...
تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد میگیری. یاد میگیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه. اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم میکنن ...
✍🏾 #فردریک_بکمن
📕 مردی به نام اوه
درود بر تو ای مهر
ای نارنجی سال !
اینبار اما قرمز پوشی .
بانوی پاییز !
چه باشکوه آمدی ،
تا فصلی دگر را
آغاز کنی
در خیابان های ساکت این شهر
برازنده مهر ماه !
مهربان باش بر این خستگان پوشیده در خاک خیابان
آنان که بر تو پناه آورده اند
اینک .
ما ، همان دخترکان زنده به گور شده هستیم
روزی ، از زیر خاک ، سر برآوردیم
اینبار زنانی شدیم
که به دار آویخته میشویم
با تار گیسوانمان ،
زنانی شدیم
که به تعداد تمام سنگهای روی زمین ،
زخمی و رنجیده ،
با نفرت مردمان ،
به خاک برگشتیم ،
در خیابان ، مردیم
در خانه مردیم
در زندان ، مردیم
نمیدانیم چرا خدا ، آفرید حوا را
در حالیکه هر روز
با ما میمیرد
و فردا دوباره متولد شده ،
به خاک سپرده میشود .
من دختربچهای بودم که با مادرم در خیابانها راه میرفتیم و مردم به ما سنگریزه پرت میکردند. مادرم روزنامهنگار بود. برای حق و حقوق زنها مینوشت. مبارز بود. فعال اجتماعی بود.
در دورهی قاجار، زمانی که زنان با چادر بلند سیاه و روبندهی سفید از خانه بیرون میآمدند، چادر نداشت و با پوششی رفت و آمد میکرد که شبیه آنها نبود. لباس ساده و راحتش را خودش دوخته بود تا دستهایش آزاد باشند. من و مادرم در کوچهها راه میرفتیم و سنگ میخوردیم و درد میکشیدیم، ولی مادرم به من میگفت:
"گریه نکن! این مبارزه است. یادت باشد مثل آنها نبودن، یک مبارزه است. پس گریه نکن."
📒 #زنان_پیشگام_ایرانی
👤 #مهرانگیز_ملاح
مگر میشود از عشق نوشت
مگر میشود دیگر سرود
مگر میشود از تو گفت
در این زمانه ملول
ما از آنان بیزار نبودیم ،
زنان ساده دل عاشقی بودیم
که زندگی را
می جستیم در لبخند مهربان عزیزی،
مگر دیگر چه میخواستیم
جز یک روز معمولی ،
مگر چه کرده بودیم
که سیاه گیسوانمان
به چوبه دار مان مبدل شد ؟
مگر چه کرده بودیم
که زنده به گور شدنمان ، امتدادی ابدی داشت ،
ما از آنان بیزار نبودیم
آنان خود به کرده خویش ، بیزارمان کردند ،
در این زمانه اندوه
چگونه میشود از تو نوشت ؟
بگو !
چرا رنج از آن ماست دم به دم
به هر زمانی که میگذرد
آواز خویش سر زنان ، سرک میکشد
از حیاط خانه ما ،
به هلهله خویش ،
که ما را میزبانانی ، همیشگی یافته است
برای زندگی کردن ،
چرا که ما ، آغوش گشاده بر راه ایستاده بودیم .
رنج در این سرزمین پهناور ،
هر روز زاده میشود ، دم به دم
در تنفس هوای ملول
تا جاری شدن خون گرم زندگی بر دریچه های سیمانی ،
رنج از آن ماست
میدانیم
به کدامین گناه !
بدرود قلب من ، بدرود
در این زندگی بی عشق چه کسی را به راستی دوست خواهیم داشت
در این تنهایی پهناور با چه کسی به راستی ملاقات خواهیم کرد ...
سلام قلبِ من ؛
سرانجام تنها شدیم
در آستانه ی جان دادن و زادن ....
کریستین بوبن / فرسودگی
خواب دیدم
درخت انجیری هستم در حیاط خانه تو
شاخه های بلندم در آغوش آسمان ،
ریشه هایم غنوده در دل خاک ، خاک تپنده ،
دستان تو بر سرپنجه شاخه ها ، نوازش میکردند هر روز مرا
در سایه سار عصر گاه ، شعر میخواندی در کنارم
انجیر می چیدی ، در نوازش غروب ،
بر پوست کشیده شب ، آغوش می گشودم در کنارت،
دریغ نمیکردی لبخندت را ز من،
گنجشککان ، انبوه این کوچکان پر هیاهو ،سکوت صبحگاه مان را ،
پر ز هیاهوی زندگی میکرد ،
چه لذتی داشت ، درختی بودن در حیاط خانه تو ،
چه لذتی داشت بودن در جهان تو ،
تنفس هوای تو ،
افسوس که درختان می خشکند در پاییز
و حیاط خانه تو
دیگر بهاری نداشت .
زیبا!
کجای این جهان بی انتها ، خانه توست ؟
کجای این جغرافیای بی حد و مرز ، ایستاده ای ؟
پشت پنجره ای به انتظار ، چشم دوخته بر آسمان و زمین ،
ترانه های خویش را
می سرایی.
شاید به لبخنده ای ، گرم میکنی تنور زمین را
شاید به نگاهی ، می لرزانی ، قلب یخزده کوهی را ،
راه خانه تو را نمیدانم
نامه های سردرگم ، از رسیدن باز میمانند
از کدام سنگلاخ ، باریکه راه ،
باید که رسید به حضور تو ،
جهان در انتظار پیدا کردنت ، از تپش نمی ایستد ،
من نیز هم .