به وقت تابستان ۳۸

و زندگی ، بیهوده نیست در لبخند تو ، 

و هیچ ، تکراری نمیشود در لبخند تو ، 

و روزی ، کسل کننده نمیشود در کنار تو ، 

و گمانم 

تو آفریده شده بودی که بمانی برای تسلی بخش جانمان ، 

تو اما جسارت رها کردن داشتی و نماندی 

چرا که لبخندت را ، بردی 

و هیچ نماند برای گرم شدن روزهایمان ، 

اکنون خالی است بر چهره ما 

لبخند ، 

خالی است در جسم مان ، 

قلب ، 

و شعله مقدس امید ، 

در روح خاکستری مان .

 

۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۳۷

در کوچه های متروک شهری 

صدای زخمه ساز ی 

پر میکند حفرهای خالی مانده ذهن خیابانها را ، 

به یاد عابرانی که دیگر نیستند 

تا همهمه شأن ، سکوت را قلقلک بدهد 

زخمه سازی که مرهم دردی است 

مرهم درد زنی یا مردی 

که وامانده است دیگر ،

مچاله شده در خشکسالی تن، 

تنها به زمزمه سازی ، دلبسته است 

تا شاید گلوی خاموش او را 

آوازی دیگر باشد ، 

آوازی که بیابد راهش را 

شاید اینبار به سادگی 

تا دور 

تا راه 

تا تو .

 

۰۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۳۶

یک وقتهایی ، دلمان به چیزهای ساده خوش میشود ، گرم می‌شود ، مثل عصر پاییزی که خورشید آخرین زورش را میزند تا تن خنک ایوان را کمی گرمتر کند ، دلمان به یک فنجان چای در کنار عزیزی ، یک تلفن ساده ، یک کتاب دوست داشتنی ، یک منظره زیبا ، دیدن آسمان آبی ، همین روزمرگی های نادیدنی ، و شنیدن صدایی از دور دست رویاها که در ذهن مان گاه به گاه تکرار میشود ، یک ترانه آشنا که آدم را پرت میکند به یک حال خوب و دوست داشتنی ، یک عطر آشنا که ذهنت را غافلگیر می‌کند ناگهان و فضا را از خاطره ای دوست داشتنی پر میکند .

گاهی که حال دلمان خوش نیست ، گاهی که زندگی آنقدر نفس‌گیر است که اشک‌ها هم برای تسکین اش کم می آورند ، همین دلخوشی های کوچک که جمع شوند کنار هم ، شاید یادمان بیاورند که هنوز هم مهربانی هست ،هنوز هم دلخوشی ها هست .....

۰۷ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یک تکه شعر ۳

برای آنچه که دوستش داری 
از جان باید بگذری 
بعد...
می ماند زندگی 
و آنچه که دوستش داشتی...
#شمس_لنگرودی

۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ها

شبانه ها

5 داستان کوتاه موسیقی و شب

اثر کازوئو ایشی گورو

کتاب را که شروع کنید سر از یکی از کافه های ونیز در می­آورید. نسیم صدای موسیقی گروهی را به گوشتان می رساند. یک ملودی آشنا.... نوازنده ای تازه وارد که قهرمان موسیقی مادرش را می بیند. یک شب در ونیز ، بر روی یک قایق با او همراه میشود . قهرمان مادرش میخواند، او گیتار می زند .. کاش مادرش هم انجا بود...

 

ناگهان پرت می­ شوید در یک آپارتمان که گرامافونی صدای موسیقی آرامخش قدیمی را پخش می کند، بگو مگو های سه دوست قدیمی، در اشوب زندگی امروز. با آنها در یک عصر پاییزی در لندن می رقصی و می خندی و گوش می سپاری...

 

در تپه­ های زیبای لندن در گوشه ای دنج، وارد یک کافه خانوادگی می شوی . صدای نوازندگی یک گیتار را از طبقه ی بالا می شنوی که نوازنده اش در حال تمرین یک موسیقی جدید است. هیاهوی دلنشین کافه که هرکدامشان برایت یک رویداد جدید رقم میزند.

 

 اینبار در یک داستان جدید...حس همزاد پنداری با یک نوازنده ساکسیفون که محیط به او حس ناکافی بودن می دهد. با همسرش همکارانش و دوست جدیدش که برایتان تعریف خواهد کرد آشنا می شوید.

 

و در نهایت با یک جوان مجارستانی وارد دنیای نوازندگان ویولن سل می شوید.

 

در این کتاب کافی است به صدای موسیقیشان گوش دهید.

۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

کلارا و خورشید

کازوئو ایشی گورو ، در کتاب " کلارا و خورشید " داستانی شاعرانه را به تصویر می‌کشد در دنیایی که نسل جدیدی از ربات‌ها که آنها را تی اف می‌نامند ، برای کمک به انسانها ساخته شده اند ، ربات‌هایی که قادر به بروز احساسات مختلف هستند و در سطح بالایی از درک عواطف انسانی قرار دارند . 

کلارا،یک ربات هوشمند است که توسط دختر نوجوانی به نام جوزی ، خریداری میشود ، جوزی بیمار است ، سالها پیش خواهرش را که او هم بیمار بوده از دست داده است ، و مادرش در تشویش از دست دادن دوباره کودکش به سر میبرد . کلارا که با انرژی خورشید کار میکند معتقد است که خورشید ، می‌تواند با منبع بی پایان مهربانی اش به جوزی کمک کند ، او تلاش میکند تا به دیدن خورشید برود و با او معامله ای انجام دهد تا حال جوزی بهتر شود .

در کتاب کلارا و خورشید ، درباره نسلی می‌خوانیم که به دو گروه ارتقایافته و نیافته تقسیم شده اند ، ارتقا یافته ها ، سطح خاصی از جامعه هستند که امتیازات خاصی دارند ، همان تقسیم بندی های که در هر نسل بشری دیده می‌شود اینک شکل ویژه ای به خود گرفته است و زندگی ماشینی بر آن تسلط بیشتری یافته ، پدر جوزی با تمام ویژگی‌های بالای خود ، شغل اش را رها میکند تا درکنار آدمهایی از سطح پایین تر زندگی کند، آنها از تاثیر روز افزون ربات‌ها می‌ترسند و سعی میکنند در دنیای بدون ربات زندگی کنند . ریک ، پسری ارتقا نیافته است که از کودکی در کنار جوزی بوده است ، او همراه جوزی در روزهای بیماری است ، اما سرانجام او هم تسلیم دنیای ناعادلانه بیرون میشود و راهش از جوزی جدا میشود . 

کلارا ، رباتی حساس ، هوشمند ، با قابلیت درک بالای انسان هاست ، در قسمتی از رمان ، از او خواسته میشود که در صورت مرگ جوزی ، نقش او را قبول کند و جوزی باشد ، در ابتدا ، این امر از دید کلارا ، ساده می‌نماید ، اما درنهایت کلارا میپذیرد که قلب انسانها ، آنهایی که دوست دارند و آنهایی که دوستشان میدارند ، چنان ویژگی هایی دارد که قابلیت کپی کردن را ندارد . 

کتاب کلارا و خورشید ، داستانی است درباره عشق ، ترس و امید ، داستان فرصت ها و از دست دادن ها . 

ایمان کلارا به خورشید ، به عنوان منبع زندگی ، آنچنان زیبا و الهام بخش است که قلب آدمی را لبریز از گرما و زندگی میکند . همیشه در قلب هر آدمی ، کلارایی هست که به امید آمدن خورشید ، منتظر مانده است . 

ما هم چون کلارا ، به خورشید ، ایمان بیاوریم . 

 

۰۲ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۳۵

بدرود مرداد!

ای ماه محزون !

گیج و منگ شرجی تابستان ، 

تو را بدرود میگوییم 

تا از خاطر ببریم اندوه عمیق مرداد ماه را 

تو را با طعم گس انگورهای نارس تاکستان‌های سوخته ، 

تو را با انبوه سیاهی انجیر های رسیده بر عظمت درختان ، 

بدورد می‌گوییم .

شاید که تابستان دیگر 

در درودی دیگر بر تو 

شادی های پنهانی در زیر پوست کشیده ات ، 

پنهان کرده باشی و ما را 

در آغوش گیری بیصبرانه.

درود بر تو !

و بدرود با تو .

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

استخوان مردگان را شخم بزن

" استخوان مردگان را شخم بزن " رمانی است از نویسنده لهستانی ، اولگا توکارچوک ، رمانی پیچیده ، عجیب و غریب ، گاهی خسته کننده ، در حین حال شگفت انگیز ، آمیخته با احساسات متفاوت ، داستان زنی است که در جنگلی در غرب لهستان ، منطقه‌ای دور افتاده ، زندگی میکند . او در حدود شصت سال دارد ، عاشق اشعار ویلیام بلیک ، شاعر بریتانیایی ، و اختر شناسی است . در گذشته در کشورهای دیگر ، پل سازی می‌کرده اما بعد بیمار میشود و به لهستان بر میگردد ، معلم میشود و بعد بازنشستگی به بررسی املاک همسایه‌ها در فصول سرد سال که همه منطقه را ترک میکنند می‌پردازد. بعد از مرگ ناگهانی همسایه اش که چندان هم دوستش ندارد ، چند قتل دیگر در منطقه رخ میدهد ، راوی به دنبال سرنخ های برای پیدا کردن قاتل میگردد ، او معتقد است که حیوانات در حال انتقام گیری خوداز شکارچیان هستند و ....

در حین خواندن کتاب ، نویسنده از زبان راوی ، به توضیح علم اخترشناسی میپردازد ، راوی معتقد است که اختر شناسی چنان در زندگی انسان مهم است که حتی با دانستن ماه و روز تولد آدمها ، میتوان تاریخ مرگ و چگونگی مردن آنها و اتفاق های مهم زندگی شان را پیش بینی کرد. او در نگاه دیگران ، زنی عجیب و غریب است که بیشتر ترجیح میدهد در تنهایی زندگی کند ‌، او که مخالف شکار حیوانات است ، سعی می‌کند با نوشتن نامه های زیادی به مقامات درباره شکارهای غیر قانونی و قانونی ، هشدار دهد ، اما هیچکس اهمیتی به آنها نمی‌دهد . توصیفات زیادی در کتاب درباره طبیعت خشن و سخت و در عین حال زیبای منطقه نیز شده است ، زمستان های سخت و جانفرسا که آدمی را به چالش وا میدارد و تنها آدمهای سر سخت قادر به ماندن و دوام آوردن ، در منطقه ،باقی می‌مانند. 

خواندن کتاب عجیب و شگفت انگیز استخوان مردگان را شخم بزن را به خوانندگان کتابهای جنایی و علاقه مند به ادبیات ، توصیه میشود . 

 

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۳۴

اسبی هستم 

در دنیای دیگری ، 

اسبی سرکش 

که پای در دشتهای خشک و سوخته ، می فشارد ،

تا رسیدن به خنکای دامنه کوههای دوردست ، 

آنجا که شبنم سحرگاه ، آیینه صبح میشود 

و آسمان ، آسمان مهربان ، در افق ، لبخند. می زند ، 

اسبی هستم 

به جستجوی تو ، 

پای کوبان ، 

غرق خون ، 

می دوم ، 

بی هیچ خستگی ، یا هیچ رنجی ، 

تنها در آغوش باد ، 

به انتظار تو ، می آیم 

در دنیاهای دیگر ، زندگی زیباتر می‌شود و مهربان‌تر

مرگ نیز ، حتی 

آسان می نمایاند در انتها .

۳۰ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

به وقت تابستان ۳۳

معمولی بودیم ، 

همین آدمهای معمولی هر روز به تکرار ،

نه زیبا و نه نا زیبا ، 

نه گناهکار و نه بی گناه ، 

نه فرشته و نه شیطان ، 

دلمان اما گرم می‌شد به شعله های مقدس ، 

عشق ، ما را برتر میکرد انگار

از هجوم بیهودگی ، 

یکنواختی هر روز ، 

روح صیقل داده می‌شد با سایش احساس ، 

چشم ، زیبا می‌دید ، 

دست ، مهربان می‌شد ، 

زیباتر می‌شدیم ، سبک تر ، انسان تر ، 

اکنون که میان خاکستر عشق ، ایستاده ایم 

نه آنیم که بودیم 

نه آنیم که هستیم .

 

۲۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی