دیگر نمیکشیم انتظارت را ،
دیگر خیره نمیشویم به این جاده های سرد و سرکش
ای توی معصوم !
ما خود بودیم خالق تو ،
ای تویی که هیچگاه به خانه نرسیدی ،
چرا که دلبند دیگری بودی ،
تو را آنگونه که دوست میداشتیم ، معصوم خواندیم
تا حفره های خالی مانده روز را ،
لطافتی بدهیم ، ریسمانی برای چنگ زدن .
هر روز آب و جارو زده راه را ،
فانوس نهاده بر سر در خانه ،
با عطر نان تازه ،
چای در فنجان ریخته ،
با قلبی پر از ضربان زندگی ،
چنگ انداخته بر خیال ،
در این چشم انتظاری طولانی ،
زیستیم زندگی را ،
اینک ، برگشته ایم از مراسم تدفین خاطره ات ،
خانه تکانی کرده ،
گلدان پشت پنجره در باد میرقصد
عطر نان تازه میپیچد در این حوالی ،
اینک که میدانیم دستی نوازش نخواهد کرد در خانه را ،
به آسودگی ، با قلبی فرسوده از انتظار
به آغوش زندگی باز خواهیم گشت
تا زنان ساده ای باشیم
که عاشقی را دیگر ، زیسته اند با بهایی بیش از آنچه که باید باشد ،
پرداخته اند قیمتش را .