دوست داشتن

همه بیماریم.

من بیمارتر.

بلند میشوم و برای بچه ها غذا می‌پزم.

سایرا می‌پرسد :چطور میتوانی اینهمه کار انجام دهی وقتی بیماری ، ایکاش میتوانستی استراحت کنی .

میگویم : چون دوستتان دارم .

می‌گوید :از خودت هم بیشتر .

نه ، اول باید خودم را دوست بدارم ، تا بدانم دوست داشتن چیه ؟ شما را نه بیشتر از خودم و نه کمتر از خودم دوست دارم ، شما را اندازه خودم دوست دارم ، برای همین است که نیازهای شما برای من ، به اندازه خودم حکم زندگی را دارد.

نمی‌فهمد ، لبخند میزند ، فقط میگوید مادر بودن سخت است ، لطفا اجازه نده مادر بشوم ، دوباره می‌خوابد و من نگاهش میکنم و فکر میکنم چقدر دوست اش دارم ، خدا میداند.

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

امید در تاریکی

ظهرهای تابستان ، از ترس پدر ، می‌ خز یدند زیر انبوه تاک های داخل حیاط .
پدر که ظهر می آمد با خودش ترس و وحشت می آورد ، خسته بود و عصبی ، مادر برای کوچکترها داخل آشپزخانه سفره می‌انداخت و برای بزرگترها ، داخل سالن ، تا بچه ها بهانه گیری نکنند سر سفره و پدر عصبانی نشود . کوچکترها از ترس صدایشان در نمی آمد ، می‌دانستند که جای دستهای بزرگ و قوی پدر بدجوری درد میکند روی بدنشان ، برای همین ساکت و آرام می‌نشستند و غذایشان را می‌خوردند یا گاه نمی‌خوردند ، میان آن همه آدم که در خانه بودند دیگر کسی اهمیت نمیداد که بچه ها غذا می‌خورند یا نه ، اصل اساسی در تربیت خانه  این بود که هر کسی باید خودش از عهده خودش بر آید ، جنگ بود و اغلب بزرگترها درباره اخبار جنگ صحبت میکردند ، بی‌حوصله بودند و عصبی و حوصله بچه ها را نداشتند . مادر اغلب اشک می‌ریخت و به خانه شهدای جنگ می‌رفت تا مادرهای دیگر را آرام کند و شاید خودش هم آرام شود . بچه ها رها شده بودند به حال خود .
عصرها پدر می‌خوابید . خواب پدر چنان مقدس بود که بر هم زدنش مجازات سنگینی داشت و کودکان خانه ، از آن دوری می‌کردند . زیر تاکستان داخل حیاط جمع می‌شدند و خود را با بازی های خیالی سرگرم میکردند . اسباب بازی خاصی نداشتند نه عروسکی و نه ماشینی ، تنها ذهن خلاقی داشتند که کمک می‌کرد تا از غرقاب بدبختی های اطراف رها شوند . حیاط را به چند قسمت تقسیم می‌کردند ، کوهستان ، صحرا ، دریا ، جنگل . نقشه گنج را می‌کشیدند بر روی تکه کاغذی و هر کسی باید از یک منطقه می‌گذشت ، تمام این بازی ها باید در سکوت می‌گذشت ، گاهی آنچنان در بازی غرق میشدند که حتی گرمای ظهر های تابستان را فراموش میکردند و تمام عصر را هم در حیاط می‌گذراندند.
شبها ، پدر در ساعت خاصی خاموشی میزد ، تلویزیون سیاه و سفید با همان برنامه های کم اش ، خاموش میشد و خانه در تاریکی زود هنگام فرو می‌رفت ، بچه ها کنار هم کز می‌کردند و آرام آرام پچ پچ می‌کردند ، زمزمه ای که اغلب به سختی شنیده میشد و رو به خاموشی می‌رفت . در تاریکی آرزو می‌کردند که دری جادویی باز شود ناگهان و آنها را به دنیای بهتری ببرد، دنیاهایی پر از خوشی های کودکانه ، اسباب بازی و سرگرمی .دنیایی که ترس هایشان در آن ازبین برود و دیگر جای هیچ دستی بر روی پوست رنگ پریده شان نماند .
هیچگاه هیچ در جادویی باز نمی شد ، اما آنها با ایمانی راسخ تمام شب‌های کودکی شان را به امید یافتن روزنه ای در تاریکی ، به سر می‌بردند و شاید تنها راه نجات شان برای غلبه بر ترسهای روزانه شان ، همین امیدهای شبانه بود .
تاریکی بر خانه غلبه میکرد و کابوسهای شبانه بر خواب چیره میگشت . نفس شب سنگین بود و عمیق . کودکی سخت و طاقت فرسا ، دست می‌سایید بر امید روزهای بزرگسالی تا تاب بیاورد خستگی را . و این سان روزگار می‌گذشت .

 

۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تکه کتاب

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". 
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
 نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". 
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. 
نوشته بود "عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".


📕 رویای تبت
✍🏽 #فریبا_وفی

۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

خانم مهربان ، آرامش مبارک ات باد

خانم مهربان ، برخلاف فامیلی اش ، اصلا مهربان نبود .

مدیر نمونه مدارس راهنمایی شهر بود ، زنی میانسال ، با استخوان بندی درشت ، تنومند ، سیه چرده ، مانند تمام زنان مجرد دهه هفتاد ، دستی نمی‌کشید بر صورتش . تند خویی عجیبی داشت که به زیبا ندیده شدنش ، کمک می‌کرد .

مجرد بود و برای زنان آن دوره ، گناهی نابخشودنی به حساب می آمد ، در نگاه اطرافیان و همکاران او را دختر ترشیده یا پیر دختر می نامیدند اما کسی جرات نداشت در حضورش حرفی بزند ، شاید این خشونت بسیار در رفتارش. از همین سر خوردگی‌های زندگی شخصی اش ریشه می‌گرفت .این آزاد اندیشی در بین جامعه وجود نداشت که زنان را با خصوصیات رفتاری و توانمندی های درونی ، قضاوت کنند و بیشتر معیار متاهل بودن و فرزند آوری را در اولویت قرار میدادند .

خانم مهربان ، توانایی عجیبی در سرکوب داشت ، سر کوب تعداد زیادی دختر بچه لاغر و نحیف و ترسو و نوجوان و عاری از هر شور و اشتیاق .

آنچنان فضای خوفناکی در مدرسه ایجاد میکرد که به سختی کسی می‌توانست دست به شیطنت بزند ، خط کش بلندی در دست داشت و با صدای بسیار کلفتی ، در راهروهای مدرسه فریاد می‌کشید . گاه در وسط کلاس سراسیمه وارد میشد و وادار مان میکرد وسایل داخل کیف ها را بریزیم بر روی نیمکت. برای دختران نوجوان آن سالها در شهرستان کوچک و سنتی ، سرکشی چندانی وجود نداشت ، نه لوازم آرایشی چندان داشتند ، نه عکسی ، نه مجله ای ، و نه هیچ چیز دیگر که نشان از سرکشی باشد .

اما خانم مهربان ، قانع نمیشد و هر چند وقت آن یورشهای ناگهانی را انجام میداد . چادر اجباری بود ، اگر بضاعت خرید چادر نبود چادر رنگی هم مورد تایید بود ، هدف باندپیچی آن هیکل‌های کوچک بود و بس . گاهی بهانه ای پیدا میکرد و در ورودی مدرسه سرو صدا به پا میکرد که دانش آموزی چادر را درست به سر نکرده است . ترس شدیدی که با دیدن خانم مدیر در دلمان بوجود می آمد حتی در خانه هم دنبالمان میکرد ، عادت نداشتیم در خانه درد دل کنیم ، ترسهایمان درون بدنمان محبوس میشد و خود را به شکل کابوس های شبانه نشان می‌داد . خانم مهربان در هیات یک سایه ما را دنبال میکرد در تمام سالهای راهنمایی ‌. از او متنفر بودیم و گاه بسیار آرزو میکردیم که در راه مدرسه مریض شود و نیاید .اما به خاطر ندارم حتی یک روز هم غیبت کرده باشد ،با سخت کوشی بسیار و با ارعاب و ترس حتی بین همکارانش ، لقب مدیر نمونه شهرستان را یدک می‌کشید حتی به قیمت تباهی روح ما .

خانم مهربان ، الان دیگر باید سالخورده باشد ، نمیدانم کجاست ، نمیدانم چه حسی دارد ، بازنشسته شده و از اینکه تمام سالهای به درستی و راستی !از نوجوانان این مملکت صیانت کرده است خوشحال است و در نهایت سرش را با آرامش بر زمین مینهد .

و یا شاید او هم تمام ترسها و ضعف ها و سرخوردگی های خود را به عنوان یک زن تنها ، در زیر این پوشش سخت و سنگین ، پنهان کرده بود برای سالها تا کسی نتواند از او نقطه ضعفی پیدا کند و جایگاه شغلی اش به خطر بیفتد .

نمیدانم .

خانم مهربان !آرامش بر شما مبارک باد ، روح نوجوان ما در تباهی سوخت تا شما در آرامش صیانت ، آرام گیرید .

۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تباهی

بزرگترین خیانتی که آدم می‌تواند در حق خودش داشته باشد این است که به خاطر دیگران زندگی کند ، آرامش خویش را فدای آن دیگری شدن در راه رضایت دیگران ، کند .

چگونه میتوان رضایت مردم را بدست آورد ؟ به سختی .

همواره در تو مینگرند و ضعف‌های آدمی را بزرگ و عیان می‌بینند و بر سرت میزنند که باید این باشی یا آن .

تباهی ما زمانی آغاز می‌شود که قدم در راه خواسته های دیگران می نهیم . فرزندان خود را مطابق توصیه های دیگران تربیت میکنیم ، خانه خود را مطابق سلیقه دیگران تزیین میکنیم و وقت خود را مطابق خواست دیگران می‌گذرانیم و تنها چیزی که به فراموشی می‌سپاریم خود و خواسته خود ، شادی درونی و آسایش خویش است .

فراموش میکنیم که اصلا یک آدم دیگر بودیم ، و خودمان را گم میکنیم وسط تمام باید ها و نباید ها ، همان قوانین نانوشته جامعه که بقیه میخواهند ما مطابق آن زندگی کنیم .

کار سختی است رها کردن خویش از این تله دیگران .کار دشواری است خود را در معرض انتقاد دیگران قرار دادن اما در پایان ، اگر چه ممکن است توسط خیل عظیمی از مردم تنها بمانیم ، اما آنچه باقی مانده تلی از خودمان است ، شاید به خاکستر نشسته ، اما خودمان است دیگر .مثل ققنوس که از خاکستر متولد میشود ما هم دوباره متولد خواهیم شد ، به سختی ، اما واقعی .

 

۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در فروردین ۹

آرام گیر ای جان پر ملال
اشک مریز بر این کالبد بیقرار 
بگذر ز تلخی این لحظه غریب 
آرام شو جان من 
آرام.
بی تابی غریب همین دم که بگذرد 
صبح خواهد شد آنی .
گذر یک روز پر ز همهمه 
و فراموشی این درد ناگزیر 
تا شب ، تا تاریکی ، تا سکوت  
غرق خواهد کرد تو را در فراموشی .
ای جان بی قرار !
ای جان بی تاب !
ای جان عاشق !
با تو چه باید کرد .؟

 

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تکه ای شعر

تو را دوست داشتم،

چنان که گویی تو

آخرین عزیزان من

بر روی زمینی...

 

و تو رنجم دادی،

چنان که گویی من

آخرین دشمنان تو 

بر روی زمینم!

 

#غاده_السمان

 

 

۲۴ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در فروردین ۸

گرامی دار آزادی را 

ای در بند انتظار ، اسیر .

این عشق نیست که به بند میکشد تو را 

این چنگ زدن بر حضور دیگری است .

..........

در عشق که باید ، نباید است 

در عشق که بود هم ، نبودن است 

آخر چگونه میشود اسیر شد 

وقتی که وصل هم ، فراق است .

.....

باید که دست رها کنی در موج باد 

باید که در سکوت شب ، در بیفکنی 

باید که خود تبسم این لحظه ها شوی

این لحظه های دردمند ، پر ز حادثه 

این لحظه های ساکت خاموش 

این لحظه های پر ز فاجعه .

باید که خالی‌ شوی زهر چه هست 

باید که نشنوی و بشنوی 

باید که پر شوی از اینهمه تضاد 

شاید که در نهایت روز ، مبتلا شوی .

.......

 

 

۲۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

خطر کن

یک روز می آید میشوم مثل بابا . دیگه هیچ کسی رو نمی‌شناسم ، در زمان گم خواهم شد ، آدرس خانه ام را گم خواهم کرد و فرزند انم را فراموش . و تو را نیز هم .

نه آن فواره های آب را به یاد خواهم آورد و نه آن غنچه های کوچک یخزده را ‌.

نه اولین تپش های قلب کودکانم را.

پس از چه رو از تو ننویسم ، پس از چه رو دوست داشتن را پاس ندارم ، و ازچه رو بترسم از همین صبح جاری روبرو که زندگی مشت میکوبد بر در با تمام سختی ها و اعجاب اش.

پس از چه رو تظاهر کنم به فراموشی ، هنوز که گاه فراموشی فرا نرسیده است .

خطر کن . شاید گاه دیگر همه چیز تمام شده باشد .

 

 

۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

درود بر تو

درود بر آنان 

آنهایی که بیهوده غضب نمی‌کنند بر روزگار کسان خویش ،

درود بر آنان 

آنهایی که رها نمی‌کنند آن دیگری را به حال خویش .

آنانی که مهربانی را 

نه از برای دیگران 

که از برای خویش 

می سپارند به دست زندگی 

تا چون بذر های کوچک افشان ، 

بغلتند برخاک سیاه ،

و سبز کنند پهنه گسترده و خشن روزگار دیگران را .

درود بر آنان 

که نمی‌ترسند از آنچه که هستند ، 

که پنهان خویش را 

دوست میدارند 

و قسمت میکنند جرعه های خوش طعم عشق را 

با چشم انتظاران ابدی .

زندگی بر شما گوارا باد .

بر تو نیز .

 

 

۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی