شبانه ای در اردیبهشت ۲

دلتنگی را فشرده اگر کنی 

میشود حجم کوچک ای که 

اگر بکاری اش در گلدان 

چون دانه ای 

سبز خواهد شد آرام آرام،

اما نمیدانم 

رنگ ساقه و برگهایش چه رنگی است 

شاید تند نارنجی 

و شاید قهوه ای سوخته!

عطرش را میدانم اما به یقین 

عطر برگ های کاج را میدهد 

همیشه .

 

 

۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

اول ماه می

مادر اشک می‌ریخت و می‌گفت همیشه بچه های آدمهای کارگر ، در جنگ می‌میرند ، سرمایه دارها دست بچه هاشون را می‌گیرند و فرار میکنند ، همین مردم عادی می مانند که باید قربانی شوند ، اینها را می‌گفت و مدام اشک می‌ریخت ، تمام هشت سال جنگ را اشک ریخت و به ازای هر جوانی و انسانی که بر خاک غلتید مویه کرد . مادر به اندازه یک فیلسوف فهمیده بود که همیشه بچه های طبقه کارگر هستند که در جنگ می‌میرند ، اگر چه به پدرهایشان در هزار مراسم لوح تقدیر داده باشند در روز کارگر .

 

۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دروغ زیبا

چه لذتی داشت برای زن وقتی که مرد می‌گفت :کنارت هستم ، هر چند زن می‌دانست که این بودن یک توهم زیبا است و هیچ در کنار هم بودنی در کار نبود . اما آنچنان دوستش داشت که حتی لذت کلمات ای را که از دهانش می‌شنید را بر درد قبول واقعیت ، می‌پذیرفت و دنیای خیالی با هم بودن را تصور می‌کرد و تنها بعد از گذشت روزهای طولانی انتظار و سرگردانی می‌توانست از این لذت دروغین چشم بردارد و واقعیت زندگی خویش را درک کند که در کنارت هستم ، جمله ای است که اساسا ،ساده به کار می‌رفت و بهای سنگینی برای عملی شدن داشت .

اما زن آنچنان تهی بود که حتی همین لذت دروغین امید میداد به زندگی دردناکش و چه تباهی عمیق تری که آدمی به این نقطه برسد .

 

۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مسیح باز مصلوب

آنچه همیشه ما را از آن باز داشته اند خیال پردازی در حوزه دین است.مفاهیمی به ما آموزش داده شده درباره خدا،فرشتگان،و شیاطین.همین و بس.هیچگاه شهامت پرسیدن را پیدا نکردیم ،نه شهامت چرا گفتن را و نه شهامت خیالپردازی را.پذیرفتیم هر آنچه را که گفتند و از ترس بر چسب گمراهی و کفر سر تسلیم فرود آوردیم.
شاید برای همین است که سریال "سوپرنچرال "در فصلهایی جذاب است.سریالی که در واقع در ژانروحشت و ترسهای فانتزی است ،نه جلوه های هنری دارد و نه جذابیت خاصی برای مخاطب خاص.اما نکته مهم این است که در این سریال شیاطین و فرشتگان از بهشت و جهنم پایین میآیند و در قالب انسانها فرود می آیند،فرشتگان به آن قداست ای که میاندیشیم نیستند ،آنها هم برای بقا و قدرت میجنگند درست مثل انسانها ،همه چیز را گاه فدای منفعت طلبی خویش میکنند.شیاطین که همواره پست انگاشته شدند و در قعر سیاهی بودند نیز قابل تغییر هستند،آنها همیشه به عقب فرستاده شدند تا در جهنم بپوسند اما حتی آنها نیز ارزش دادن یک فرصت دوباره را دارند تا تطهیر یابند.
همان خیالپردازی که کازانتزاکیس در کتاب "آخرین وسوسه های مسیح " مرزهای دین و باورهای غالب را با آن در هم میشکند.
کتاب درباره آخرین لحظه های زندگی مسیح در بالای صلیب است.آخرین تصورات مردی که با تاجی از خار و میخهای آهنی در حال درد کشیدن است،مادرش در پای صلیب ذره ذره آب میشود و ....اما در ذهن مسیح چیزی دیگر میگذرد،او خود را میبیند در قالب یک مرد عادی،در یک زندگی روزمره ،اگر او آن زندگی را میپذیرفت چه پیش میامد؟.اکنون در خانه خود در هیات یک نجار در کنار خانواده اش زندگی میکرد نه اینگونه به سان جسمی زخم خورده و مچاله شده در بالای صلیب .تصورات او بخش اصلی رمان را در بر میگیرد.این خیالپردازی نویسنده و پایین اوردن پیامبر خدا در حد تصورات یک مرد عادی باعث شد تا کلیسا او را مرتد بنامد و در هنگام مرگش از دفن کردن او بپرهیزد.
هر چند متعصبان دینی هیچگاه قادر به درک این حقیقت نخواهند شد که درست در همین لحظه است که شکوه یک انسان ظاهر میشود،آنگاه که در مرز عادی بودن و دست یافتن به فراتر ،ایستاده ایم و دست دراز میکنیم تا به فراسوی همه چیز احاطه بیابیم.مسیح در استانه انسان عادی بودن و فراتر از آن رفتن ،بالا رفتن را انتخاب میکند .او انسان است از گوشت و پوست و استخوان و همان نیازها ،اما راه دیگری را انتخاب میکند راه عشق را.
در کتاب دیگر کازانتزاکیس ،او به بررسی خشونت کلیسا و باورهای غلط میپردازد."مسیح باز مصلوب"در روستای کوچکی در یونان میگذرد.مردم خود را برای مراسم مصلوب شدن مسیح آماده میکنند.آنها بدلی برای هر شخصیت انتخاب میکنند مسیح و حواریون انتخاب میشوند،آنها یک سال فرصت دارند تا در قالب جدید خویش قرار گیرند،انتخابی که زندگی "مانولیوس" را که به عنوان مسیح انتخاب شده است را تغییر میدهد،اوآنچنان شیفته نقش اش میشود که از ازدواج با نامزدش سرباز میزند ،چرا که عیسی مسیح هیچگاه ازدواج نکرده است،او تن به گناهان دیگر نمیدهد تا براستی چون مسیح تطهیر شود،بقیه حواریون هم در پی پیروی از او سعی میکنند تا نقش خود را به بهترین شکل انجام دهند ،و داستان دهکده از اینجا آغاز میشود،مردمی که ادعای پرهیزگاری دارند در مقابله با این گروه کوچک قرار میگیرند و سردسته آنها هم کشیش دهکده است.
کازانتزاکیس داستان منفعت طلبی انسانها را مینویسد که تنها با ادعاهای دروغین خود سعی میکنند خود را پرهیزگار نشان دهند اما در باطن خویش نه اخلاقی میشناسند و نه انسانیتی.
"جان خود رایک بار برای همیشه  فدا کردن آسان تر از این است که آن را قطره قطره  در مبارزه روزمره نثار کنی.اگر از من بپرسند کدام راه آدمی را به بهشت می رساند در جواب میگویم :آن راه که از همه دشوارتر است.(مسیح باز مصلوب_صفحه515)

۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دمی در اردیبهشت

تو را خلق کرده بودم 

با شعر و ترانه .

تو را یک روز 

در ذهنم 

متولد کردم ،

باد می‌آمد و 

ناگاه قاصدکی در فنجان چای غرق شد 

فنجان لبریز شد از سفر ،

قاصدک زاده سفر بود آخر .

باد می‌آمد 

تو تازه آمده بودی ،

کنارم نشسته و هنوز خاموش مانده ، متحیر، خیره در من .

بادی شدید تر وزید ،

فنجان واژگون شد ، قاصدک بر خاک افتاد 

نقش خیال تو 

پرپر شد .

ذهن باد مکدر شد از رنجش من .

زندگی چین خورد 

دمی گذشت و هوا آرام بر پهنه افق می‌چرخید دوباره .

نه آمده بودی 

و نه رفته .

 

 

۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

شبانه ای در اردیبهشت ۱

هر دو در یک خیابان بودیم 
من در ابتدا می‌دویدم ، 
تو در انتها .
عشق مگر چه بود ،
سخت و طاقت فرسا آیا ؟
که اینگونه مچاله شده و خاموش 
بر کف خیابان پرتابش کردی .
دیدمش ، در توقفی کوتاه در میانه راه
جان باخته ، پریده رنگ ، غبار آلوده 
جان داد در رد جای پای تو .
تو در انتها بودی قدم زنان 
من می‌دویدم دوباره 
همیشه ، 
دونده زندگی 
من بودم 
قدم رو ، تو .

 

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

یک تکه شعر

بیدار شدم؛
صبح شده بود و چاره ای جز دوست داشتنت نبود...
هرکسی کاری دارد حتی آدم هایِ بیکار!
این شغلِ من است؛
" دوستت دارم "
🔹محمدعلی بهمنی 

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

دوست داشتن

همه بیماریم.

من بیمارتر.

بلند میشوم و برای بچه ها غذا می‌پزم.

سایرا می‌پرسد :چطور میتوانی اینهمه کار انجام دهی وقتی بیماری ، ایکاش میتوانستی استراحت کنی .

میگویم : چون دوستتان دارم .

می‌گوید :از خودت هم بیشتر .

نه ، اول باید خودم را دوست بدارم ، تا بدانم دوست داشتن چیه ؟ شما را نه بیشتر از خودم و نه کمتر از خودم دوست دارم ، شما را اندازه خودم دوست دارم ، برای همین است که نیازهای شما برای من ، به اندازه خودم حکم زندگی را دارد.

نمی‌فهمد ، لبخند میزند ، فقط میگوید مادر بودن سخت است ، لطفا اجازه نده مادر بشوم ، دوباره می‌خوابد و من نگاهش میکنم و فکر میکنم چقدر دوست اش دارم ، خدا میداند.

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

امید در تاریکی

ظهرهای تابستان ، از ترس پدر ، می‌ خز یدند زیر انبوه تاک های داخل حیاط .
پدر که ظهر می آمد با خودش ترس و وحشت می آورد ، خسته بود و عصبی ، مادر برای کوچکترها داخل آشپزخانه سفره می‌انداخت و برای بزرگترها ، داخل سالن ، تا بچه ها بهانه گیری نکنند سر سفره و پدر عصبانی نشود . کوچکترها از ترس صدایشان در نمی آمد ، می‌دانستند که جای دستهای بزرگ و قوی پدر بدجوری درد میکند روی بدنشان ، برای همین ساکت و آرام می‌نشستند و غذایشان را می‌خوردند یا گاه نمی‌خوردند ، میان آن همه آدم که در خانه بودند دیگر کسی اهمیت نمیداد که بچه ها غذا می‌خورند یا نه ، اصل اساسی در تربیت خانه  این بود که هر کسی باید خودش از عهده خودش بر آید ، جنگ بود و اغلب بزرگترها درباره اخبار جنگ صحبت میکردند ، بی‌حوصله بودند و عصبی و حوصله بچه ها را نداشتند . مادر اغلب اشک می‌ریخت و به خانه شهدای جنگ می‌رفت تا مادرهای دیگر را آرام کند و شاید خودش هم آرام شود . بچه ها رها شده بودند به حال خود .
عصرها پدر می‌خوابید . خواب پدر چنان مقدس بود که بر هم زدنش مجازات سنگینی داشت و کودکان خانه ، از آن دوری می‌کردند . زیر تاکستان داخل حیاط جمع می‌شدند و خود را با بازی های خیالی سرگرم میکردند . اسباب بازی خاصی نداشتند نه عروسکی و نه ماشینی ، تنها ذهن خلاقی داشتند که کمک می‌کرد تا از غرقاب بدبختی های اطراف رها شوند . حیاط را به چند قسمت تقسیم می‌کردند ، کوهستان ، صحرا ، دریا ، جنگل . نقشه گنج را می‌کشیدند بر روی تکه کاغذی و هر کسی باید از یک منطقه می‌گذشت ، تمام این بازی ها باید در سکوت می‌گذشت ، گاهی آنچنان در بازی غرق میشدند که حتی گرمای ظهر های تابستان را فراموش میکردند و تمام عصر را هم در حیاط می‌گذراندند.
شبها ، پدر در ساعت خاصی خاموشی میزد ، تلویزیون سیاه و سفید با همان برنامه های کم اش ، خاموش میشد و خانه در تاریکی زود هنگام فرو می‌رفت ، بچه ها کنار هم کز می‌کردند و آرام آرام پچ پچ می‌کردند ، زمزمه ای که اغلب به سختی شنیده میشد و رو به خاموشی می‌رفت . در تاریکی آرزو می‌کردند که دری جادویی باز شود ناگهان و آنها را به دنیای بهتری ببرد، دنیاهایی پر از خوشی های کودکانه ، اسباب بازی و سرگرمی .دنیایی که ترس هایشان در آن ازبین برود و دیگر جای هیچ دستی بر روی پوست رنگ پریده شان نماند .
هیچگاه هیچ در جادویی باز نمی شد ، اما آنها با ایمانی راسخ تمام شب‌های کودکی شان را به امید یافتن روزنه ای در تاریکی ، به سر می‌بردند و شاید تنها راه نجات شان برای غلبه بر ترسهای روزانه شان ، همین امیدهای شبانه بود .
تاریکی بر خانه غلبه میکرد و کابوسهای شبانه بر خواب چیره میگشت . نفس شب سنگین بود و عمیق . کودکی سخت و طاقت فرسا ، دست می‌سایید بر امید روزهای بزرگسالی تا تاب بیاورد خستگی را . و این سان روزگار می‌گذشت .

 

۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تکه کتاب

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". 
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
 نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". 
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. 
نوشته بود "عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".


📕 رویای تبت
✍🏽 #فریبا_وفی

۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی